شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ مسابقه شماره3(داستان را ادامه دهيد)با خسرو رفتيم باغ حسن آقا انار بدزديم!منم طبق معمول اون شلوار کردي گشادم را پوشيده بودم...هردوتا جيبم هم پر بود از تيله هاي سه پر!يه انار آبدار را نشون کردم و تا بهش چسبيدم.......(لطفا داستان را در قالب طنز ادامه دهيد)
در ضمن براي جايزه به يک خيّر نيازمنديم...
کسي نيست؟
*آذرخش*
تا بهش چسبيدم صاحب باغ اومد ما ده بدو دررو درحين فرار بوديم كه تيلهاي سه پر از جيبم افتادبرگشتم كه اونا وردارم يه دفعه صاحب باغ گوشامو پيچوند من هم كه به شدت به تيله هام علاقهمند بودم به صاحب باغ گفتم شما جيب ما رو نزن انارت پيشكش!!!!!!!!!!!!!!!!!!
داستان بسازيد....
نه ديگه تا تكليف جايزه معلوم نشه نمي نويسيم. دي
جايزه شما بدستتون رسيد؟
نديدم. كجا بايد ببينم؟ دي
بله. رسيد. 100 تومان اعتبار . دي ممنون
اگه واقعا كسي داستان نوشت و وقت گذاشت من هديه شو قبول مي كنم.
نه...من 1001 ريال واريز کردم...اين مسابقه هم 1002 ريال ايراني جايزه داره
يعني هديشو تقبل مي كنم. عجب سخته اين مصدر؟! هاي عربي.
جايزه شم دو تا از اولين كتاب خودم. هر كدوم به ارزش ده هزار ريال ايراني!!!
پس جايزه امشب با شما!
جايزه شم دو تا از اولين كتاب خودم. هر كدوم به ارزش ده هزار ريال ايراني!!! البته اينم بگم كه من سه سوته نمي تونم كتابو ارسال كنم مگر اينكه همشهري باشه. بايد صبر كنن تا پست بياره براشون!
البته بعيد مي دونم كسي براي نوشتن وقت بذاره!!
خودتونم توي مسابقه شركت كنيد جناب راشد.
چشم..اما حالا بايد برم....توي مسابقه قبلي هم داستان آبکي نوشتم تا نوشته ي دوستان تحت شعاع قرار نگيره!ديي
منت گذاشتيد به سر ما. حالا لطفا اين يكيو اساسي كار كنيد. اگه كيفيت كارها خوب بود دو تا جايزه ميدم اصلا. دي
دريا دل جون لطفا آخرشو عوض كن! خيلي كليشه اي شده از خواب بيدار شدن.
شايد اصلا اين نوشته ها کتاب شد! خدا رو چه ديدي.....خدانگهدار
شهيد عباس بابايي يه خاطره ي اين چنيني داره... وقتي صاحب باغ سر مي رسه و همه بچه ها فرار مي كنن فقط اون سرجاش مي مونه. صاحب باغ تعجب ميكنه عباس جلو ميره و از صاحب باغ معذرت خواهي مي كنه. ميگه من از ميوه هاتون نچيدم اما تقصير منه چون نتونستم جلوي بچه ها رو بگيرم كه از ميوه ها نچينن. پس من مقصرمو منو تنبيه كنيد. صاحب باغ از جوانمردي عباس خوشش مياد و بچه ها رو مي بخشه و به همه شون ميوه ميده.
اينا فقط تمرين نوشتنه و تمرين خلاقيت.
خب عوض كنه. چه اشكالي داره! اين داستان شماست. مهم اينه كه كليشه ها رو بشكنيم. اگه شما دوست داريد مي تونيد توي داستان حتي آدم فضايي هم وارد كنيد!
انتظارها به پايان رسيد، اينم داستان من:
يه زنبور گاوي انگشت دستم را نشان کرد. از درد جيغ زدم و شاخه را ول کردم. دستم را تکان تکان مي دادم اما زنبور از آن کنده نمي شد. خسرو همان طور در حال گاز زدن به يک انار خشکش زده بود و نمي دانست چکار بايد بکند. بالاخره مغز کوچکش را به کار انداخت و دويد طرفم. تا مغز کله ام آتش گرفته بود. دويدم طرف جوي آب و انگشتم را توي آب فرو کردم . تا آب به زنبور رسيد انگشتم را رها کرد و رفت.
نيش گنده¬اش سر انگشتم مانده بود. انگشتم را توي آب نگه داشتم تا جگرم خنک شود. اشک توي چشم هايم حلقه زده بود اما از ترس خنديدن خسرو، نمي گذاشتم سرازير شوند. خسرو نفس زنان رسيد بالاي سرم. نيشش را يک وري کرد و گفت: چي شد؟ چي شد؟ دلم ميخواست بلند شوم و يک مشت محکم بکوبم توي کله اش.انگشتم اندازه يک گردو قلنبه و قرمز شده بود.
ناگهان صدايي ضربان قلب دو تامان را تند کرد. صداي خاموش شدن يک موتور پشت در باغ. خسرو گفت: بدبخت شديم! حسن آقا! زنبور و انگشتم را فراموش کردم و مثل فشنگ از جا پريدم. خسرو هم دنبال من. خودمان را به بدبختي از ديوار باغ بالا کشيديم و پريديم آن طرف. بله! حسن آقا توي باغ بود.
آه و ناله کنان خودم را به خانه رساندم. درد جاي نيش يک ذره هم کم نشده بود. ننه تا انگشتم را ديد کوبيد توي سرش: خاک بر سرت کنند! باز چه آتيشي سوزاندي؟هان؟ کم مانده بود با جارو بيندازد دنبالم. رفتم توي اتاق و جايم را انداختم. احساس مي کردم کله ام داغ شده است و بدنم سر شده است. فکر کردم نکند زهر زنبور کشنده باشد؟
ننه را تصور کردم که دو دستي توي سرش مي کوبد و ميگويد پسرم جوانمرگ شد! آبجي هم روي جسد من خم شده بود و تکان تکانم مي داد و مي گفت داداش، داداش خوبم! تو نمير از اين به بعد هرچقدر خواستي منو اذيت کن. يکهو دلم براي ننه و آبجي سوخت که از اين به بعد چطور مي خواهند بدون من زندگي کنند.
کمي بعد احساس کردم کسي دارد تکان تکانم مي دهد. گفتم ها؟ چيه؟ مردم؟ راستشو بگين! اما برق پس گردني که به چشم هايم پريد هوش و حواسم را سر جايش آورد. بلند شدم. چشم هايم تار مي ديد. همه بدنم از تب عرق کرده بود. ننه بالاي سرم نشسته بود، اي واي! حسن آقا هم آنجا بود و با چشم هاي خون گرفته به من نگاه مي کرد. چيزي توي دست هايش مشت کرده بود و بازي بازيشان مي داد.
تيله هايم! تيله هاي نازنينم! حسن آقا گفت؟: اين تيله ها مال تواه؟ آب دهانم را به سختي قورت دادم: نه! اينا مال من نيست. ناگهان آبجي از پشت سر حسن آقا بيرون پريد: دروغگو! دروغگو دشمن خدا! اگه اينا تيله هاي تو نيست پس تيله هاي تو کجان؟ ننه سرش را از خجالت پايين انداخت. دلم ميخواست زمين دهن باز ميکرد و من را مي بلعيد.
اشک هايم را با پشت دست پاک کردم. حسن آقا چانه ام را بالا گرفت: دفعه اول و آخرت باشه از اين غلطا مي کني! اگه تيله هاتو ميخواي فردا با اون رفيق مفت خورت مياين باغ کمک مي کنيد انارها رو بچينيم تا تيله هاتو پس بدم!
آفرين بر لعل سلسبيل // خيلي خوب بود... خيلي
آفرين...اما من موندم که چرا دوستان ديگه شرکت نميکنند؟
کم کم بيام توي گود
خسرو هلم داد وسط استخر حسن آقا...چشمتون روز بد نبينه!تمام بدنم پرِ لجن شده بود.اما بدتر از اون تيله هام توي استخر افتاده بود...داد زدم :خسرو خاک تو سرت!تيله هام نيست...اگر اصغر پچل بفهمه پوستمو قلفتي ميکنه...خسرو دماغشو کشيد يالا و گفت:به اصغر پچل چه ربطي داره؟
گفتم مگه يادت نيست که ديروز تيله چيني اصغر رو امانت گرفتم!يهو رنگش پريد!گفت:ممد بدبخت شديم....انار هاي دزدي از دستش افتاد و پا گذاشت به فرار...من که هنوز نفهميده بودم قضيه از چه قراره،سنگينيِ دستهاي حسن آقا را توي گوشم حس کردم
حسن آقا مثِ شمر شده بود...دستهاش رو گذاشت روي کمرش و گفت:ببينم تو پسر آقا رضا نيستي؟گفتم:نه!کشيده ي دوم را گذاشت توي گوشم و گفت:اومدي دزدي؟گفتم:نه...گفت:پس داشتي چه غلطي ميکردي؟
يهو بغضم ترکيد و گفتم:حسن آقا تو رو خدا،تو رو خدا!!همينجور که داشتم التماس ميکردم با دستام شلوارم را کشيدم بالاتر و با گريه گفتم:حسن آقا تيله چيني،تيله چيني!حسن آقا گوشم را سفت چسبيد و با بد خلقي گفت:ببين تا سه ميشمارم اگر...هنوز حرفش تموم نشده من خودم را انداختم توي استخر دنبال تيله چيني!
اما چشمت روز بد نبينه!وقتي پريدم توي استخر سرم خورد به لبه ي سيماني و از هوش رفتم...
همينجور که گيج و منگ بودم صداي حسن آقا را ميشنيدم که با گريه و زاري ميگفت:بد بخت شدم!بچه ي مردم تلف شد...کم کم داشتم بهوش ميومدم ...خسرو و تمام اهل محل بلاي سرم بودند....حتي اصغر پچل!تا چشمم به اضغر افتاد يهو دوباره غش کردم...دوباره که چشمما وا کردم توي رختخوابم بودم...مادرم ميگفت:خاک تو سرت ممد!اگه بابات بفهمه رفتي باغ حسن آقا انار بدزدي آتيشت ميزنه....
اونروز گذشت...فردا که اومدم توي کوچه،اصغر پچل جلومو گرفت و گفت:هي ممد غَشّي!تيله چيني رو بيا بالا!گفتم:اصغر آقا تيله..تيله...گفت:چته،نکنه...خدا پدر خسرو رو بيامرزه،مث جن ظاهر شد و تيله را گذاشت تو مشت اصغر پچل...گفت:اصغر آقا اينم تيله شما صحيح و سالم...
تا تيله را دست خسرو ديد،يه کف گرگي خوابوند توي صورتم و گفت:ممد غشّي،اينو زدم که ديگه تيله ي اصغر آقا رو دست غيره ندي....منم گفتم:چشم اصغر آقا....آخه اصغر بچه قلدر بود و من ممد پخمه که حالا معروف شده بودم به اسم ممد غشي...
اصغر پچل گفت:ممد غشي،براي دير کردتيله چيني؛10تاتيله سه پر طلبت....راهش را گرفت و رفت...خسرو طبق معمول دماغشو کشيد بلا و خنديد...گفتم:خسرو تيله چيني رو از کجا آوردي؟گفت:اگه بگم،کاريم نداري!؟گفتم:جون بکن....گفت:قبل از اينکه بريم تو باغ من تيله چيني رو کف رفته بودم...
با دمپايي هاي لاي انگشتيم کوبيدم توي کله ش!گفتم:خاک تو سر گنده دزدت....حالا من هر روز بخاطر اون قضيه بايد مسخره کردنم را تحمل کنم....آخه فقط براي يه غشِ مصلحتي اسمم شده بود،ممد غشي
اين بود داستان من
من رفتم خدا نگهدار
آفرين... بت اميدوار شدم...
داستانتون خيلي قشنگ بود. پر از انرژي و بد آموزي. دي
اما دبير بخش نصفشو حذف مي كنه سردبير هم كلا تصويب نمي كنه. دي
بدآموزي؟ داستانش بدآموزي نداشت!
اين همه مشت و لگد و دعوا و .... !!!
القاب زيبا!!... البته قبول دارم، هميناست كه داستانو واقعي كرده ولي متاسفانه از ادبيات ما تا واقعيت يه سري محدوديت ها هست...
بله... ولي جالب بود. مخصوصا اينکه تيله ها رو خسرو زده بود خيلي جالب بود
سلام من اومدم...
بريم سراغ راي گيري؟
صبر كنيد . من هنوز راي ندادم.
من به جناب راشد راي ميدم.
zohoor-e-monji
جناب راشد و انتخاب ميکنم بخاطر طنزي که تو نوشته هاشون بود.... البته نا گفته نماند داستان خانم لعل سلسبيل هم واقعاً زيبا بود...
راشد اون مسابقه اولت چي شد!در مورد پياز بود!
وقتي من انار را ديدم خسرو مثل بختك اويزون درخت كناري شده بود يه طور عادي كه انگار چيزي نديدم رفتم زير درخت انار وايسادم و در يك لحظه پريدم درخت را بغل كردم كمي ناواردانه تر از گربه از درخت رفتم بالا...پام روي شاخه گذاشتم كه دستم بهش برسه..در همين حين خسرو متوجه من شد برگشت نگاه كرد گفت:چه مرگيت شد!اروم باش..
.منم بالاي درخت دستم را دراز كرده بود ولي انگار اين اناره نميخواست نصيب ما بشه..يكم رفتم جلوتر...يهو صداي چيققق درخت و با خداتا سرعت امدم رو زمين اونجا بود كه فهميدم جاذبه چيه :دي ..خسرو رو اب بخندي!اين جمله ي بود كه من ميگفتم :دي ...يكدفعه صداي مش حسن امد!كيههههه!كيههه كيه اونجا:دي.....به خسرو گفتم اينجاس كه به قول شاعر بايد دوتا پا ديگه قرض كني
ببخشيد بي مزه بود...راشد سخت بود:)
اصلا تيله سه پر چيه!؟
با خسرو رفتيم باغ حسن آقا انار بدزديم!منم طبق معمول اون شلوار کردي گشادم را پوشيده بودم...هردوتا جيبم هم پر بود از تيله هاي سه پر!يه انار آبدار را نشون کردم و تا بهش چسبيدم... يهو ديدم صداي سرو صداي بچه ها از پشت داره مياد! نامردا دنبالمون اومده بودن، عينهو مور و ملخ افتادن به جون انارا، من يه نگاه به خسرو کردم و خسرو قضيه رو از برق نگاهم گرفت... تند تند يه سري انار جمع کرديم ...
و ... بدو داشتيم در مي رفتيم که يه دفعه حسن آقا رو ديديم رو به رومون! واااااااااااي قلبم داشت از تو سينه ام مي زد بيرون... مردم و زنده شدم... خسرو يه سوت زد و اشاره کرد بدو در ريم علي!... اما انگار پاهام سست شده بود... زبونمم بند اومده بود.. رنگم عين گچ سفيد شده بود... داشتم با نگاهم خسرو رو دنبال مي کردم که ... سنگيني نگاه حسن آقا برم گردوند به سمت خودش...گفتم: ح...ح... حس...س...س...سن آقا...
اما... نگاهش مهربون بود! يه لبخند مليح هم روي لب هاش نشسته بود...آروم زد رو شونه امو گفت: بيشتر بر مي داشتيد خوب بچه ها اين به کجاتون ميرسه؟ ... بدجور احساس شرمندگي مي کردم... *** بعدا فهميدم حسن آقا نذر کرده بوده امسال مقداري از انارهاي باغش رو بين اهالي پخش کنه
چه دير توي مسابقه شركت كردي طيبه جان.
منم نميدونم تيله سه پر چيه! گفتم باشه برا رد گم کنيه اول داستان:)) چطوره؟
فيدو دير ديدم خوب! :((
خوبه طيبه جان. دستت درد نكنه. تيله سه پر فك كنم از ايناس كه توش سه تا خط رنگي داره... قديما تيله ها اكثرا اون شكلي بود.
وقتي تو اينجوري ميگي خوبه پس يعني نيست! :) البته همينجوري نوشتم که يه چيزي نوشته باشم
نه عزيزم. من ادم ركيم. بد باشه راحت ميگم بهت. اخرشو هول هولي تموم كردي. عيبش فك كنم اين باشه.
خيلي خوب كاري كردي شركت كردي. اين خودش يه حركت فرهنگيه به نظرم. دي. جايزه شم البته خودت داري. كتاب منو. دي
راستي كيا اينجا بچه كه بودن تيله بازي كردن؟ منو داداشم همه تيله هامونو نگه داشتيم از اون زمانا!
:دي آره اتفاقا چون جايزه اشو داشتم احساس مسئوليت کردم:)))
متشكرم از خلوص نيتت. خيلي گلي.
يكيم من را نقد كنه:((...ميدونم بد نوشتم ولي خب من اصلا متن بلند نمينويسم...ميخوام ياد بگيرم خيلي هم اين مسابقه را دوست دارم..كمك كنيد تا ياد بتونم بنويسم
واقعا!الان من اميدوار باشم؟:دي
نظر لطفه:)..بقيه نظري ندارن!
سلام...دوستان نسبت به طنز و قالب وحشت انتقاد هاي بجايي داشتند...امروز به سراغ ادبيات دفاع مقدس ميريم...
كلي سوال ازتون پرسيدم!بنده چغندر بودم؟:أي
خدا نگنه//آقاي يزداني مسابقه جديد شرکت کنيدhttp://rashedkhodaei.parsiblog.com/MLink/?5249970
بايد دوباره راه بيفته:)
عطر ياس.
قشنگه دوباره راه بيفته:)
موافقم دوباره راه بي افته.جناب راشد يه مسابقه ي دوباره بزنيد
ان شاالله :)
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله مرداد ماه
vertical_align_top