پيام
+
مسابقه شماره5(داستان را ادامه دهيد)بي بي مثل هر روز قليون خان بابا رو چاق کرد...منم دوباره به بغض نگاهش خيره شده بودم...(اگر داستانک بسازيد که خيلي عاليه!)

.:راشد خدايي:.
91/9/18
.:راشد خدايي:.
در ضمن جايزه امروز هم بر عهده خانم زماني است....
.:راشد خدايي:.
داستان را فوق العاده کوتاه نوشتم که داستان ها مثل هم نشه!
.:راشد خدايي:.
بي بي مثل هر روز قليون خان بابا رو چاق کرد...منم دوباره به بغض نگاهش خيره شده بودم...هنوز هم با درد پاش براي خان بابا چاي تازه دم درست ميکرد و توي استکان کمر باريک ميريخت...بهش گفتم:بي بي من چاي رو خودم ميريزم؛شما زحمت نکش...خنديد و بهم گفت:خان بابا چاي پر رنگ دوست نداره...بعدش هم با يه يا علي قليون و چاي رو گذاشت جلوي عکس خان بابا و با آه گفت:روحت شاد خان بابا
*فدايي ولايت*
دلم براش مي سوخت... واسه اينکه هر روز مجبور باد بوي تهوع آور بساط بابا رو تحمل کنه..... همينجور که خيره به بابام بودم بهش گفتم بابا چرا قليون مي کشي؟؟؟؟ آخه بوش من و مامان رو اذيت مي کنه..... يکم که گذشته و جوابي نشنيدم دوباره سوالم رو پرسيدم....
*فدايي ولايت*
.... بابم اعصابش خيلي داغونه هر روز مامانم رو سر چيزاي بي خودي مي زنه...... گفت : بچه مگه تو درس و مشق نداري که اينجا نشستي و همش سوال مي پرسي... ترسيدم ؟آروم بلند شدم و رفتم آشپز خونه مامانم يواش داشت گريه مي کرد ... رو زانوش نشستم ..اشکاش رو آروم پاک کرد .... بهش گفتم مامان طلاق يعني چي؟؟ بعد از يکمي مکث گفت: يعني..... جداشدن.
*فدايي ولايت*
دوباره گفتم : چرا از بابا طلاق نمي گيري که هم من خلاص بشم هم تو؟؟؟؟ آروم بوسيدم و گفت آخه اينجوري بايد آواره کوچه خيابون بشيم.....دو باره صداي پدرم اومد که چرا چاي نمي ياري؟؟.. مامانم بلند شد که چاي ببره... از مامانم شنيده بودم که خدا دعاي بچه ها رو مستجاب مي کنه.... يه گوشه اي نشستم.... خدا مي شه بابا يه بار منو بوس کنه... مي شه ديگه مامانم رو نزنه.... مي شه...
*علي يزداني*
بي بي مثل هر روز قليون خان بابا رو چاق کرد...منم دوباره به بغض نگاهش خيره شده بودم...
به بغضي که حکايت از مريضي خان بابا،حکايتي که شايد به زودي ان ها را از هم جدا ميکرد..
درست است خان بابا دچار بيماري بود که بي بي را سخت غمگين کرده بود
من از دور بهشون نگاه ميکردم از اونطرف باغچه و انها طرف ديگر روي تختي نشسته بودن
بي بي قليون خان بابا را گذاشت روي تخت کنار خان بابا و خودش هم نشست
*علي يزداني*
بي بي قليون خان بابا را گذاشت روي تخت کنار خان بابا و خودش هم نشست
خان بابا از نگرانيش باخبر شده بود همش لبخند ميزد و پيدا بود با حرف هايي که ميزد ميخواد دلش را شاد کنه
ولي بي بي اکثرا بدون عکس العمل بود و هرازگاهي لبخندي بر لبانش مينشست،نميتوانست تنهاييش را باور کند
خان بابا شيلنگ قيلون را برداشت و صداي قل قل قليون بلند شد...اين تنها صدايي بود که شنيده ميشد
*علي يزداني*
بي بي اشک در چشمانش جمع شد و طوري که خان بابا متوجه نشه از کنارش بلند شد و رفت به طرف پله هاي ساختمان و رفت داخل خونه
خان بابا که کاملا همه چيز را حس کرد شيلنگ قليون را گذاشت روي زمين
و خيره شد به درخت سيب داخل باغچه و اولين قطره اشک روي گونه ش حرکت کرد/..
تبسم بهار ♥
بي بي مثل هر روز قليون خان بابا رو چاق کرد...منم دوباره به بغض نگاهش خيره شده بودم. . .سيني چاي رو روي ترمه ي زير قليون گذاشت و با صداي آرومي گفت دلم رضا نميده حاجي . .. حسين بره كسي عصاي دستمون نيست . . بغض گلوم باز سنگين شده بود . . هر ذكري به ذهنم ميرسيد تند تند زير لب ميخوندم تا دل بي بي آروم بگيره و راضي شه . .
تبسم بهار ♥
خان بابا يه پك آروم به قليون زد و آرنج رو زانو گذاشت و نفس عميقي كشيد ..سرشو پايين انداخت و گفت . . . بي بي بذار بره. . .بذار دستمون بي عصا بمونه اما جلو اوس كريم دست خال نباشيم . . .قيامت اگه بر گردن بگن خان بابا حسين تو بالاتر از حسين علي بود من چي بگم؟اشك چشماي بي بي رو حالا ميتونستم راحت ببينم از گريه ي بي بي گريه ام گرفته بود و از حرفاي خان بابا قند تو دلم آب ميشد .
تبسم بهار ♥
رضايتنامه ي بسيج و تو دستم عرق كرده بود ....بي بي يه نگاه به خان بابا انداخت و آروم نگاهشو برد بالا گفت . .:الهي رضا برضائك...خان بابا صدا زد :حســـــين . ./تمام
تبسم بهار ♥
عالي نه..نبود:)ممنون..
پروانگي
)بي بي مثل هر روز قليون خان بابا رو چاق کرد...منم دوباره به بغض نگاهش خيره شده بودم…)چشماي مهربونش هر لحظه يک رنگ داشت مثل قصه هاي هزار و يک شب... دلم مي خواست قصه درد چشماشو فقط به من مي گفت... بي بي بده من مي برم... نه مادر، خان بابا فقط قليون رو بايد از دست خودم مي گيره عادت کرده دخترم...آروم خنديد وقتي که مي خنديد مثل اين بود که يک غنچه رو لب هاش شروع مي کنه به شکفتن!!
پروانگي
هستي مادر ميشه بياي چايي رو دم کني؟ بله اومدم.... بي بي و خان بابا با ما زندگي مي کردن هميشه به اين فکر مي کردم اگه بي بي اينجا پيش ما نبود زندگي چه جوري مي خواست پيش بره... چند روزي مي شد که غمي توي نگاهش بود که آزارم مي داد ... دلم مي خواست راز غم تو نگاهش رو بدونم اما هنوز جرائت گفتنش رو نداشتم ... چايي رو که دم کردم، تا ريختم ، رفتم تو اتاق بي بي
پروانگي
خان بابا قليونش رو کشيده بود حالا وقت چايي بعد قليونش بود... هستي مادر ، دست گلت درد نکنه انشاالله عروسيت مادر.... ممنون بي بي نوش جان... بي بي از تو چشام خوند که مي خوام پيشش باشم و آروم گفت: مادر بشين الان خان بابات ميره بيرون....خان بابا چاييش رو که خورد بلند شد و رفت ... هميشه عصرها با رفقا قديم در مغازه يکي جم ميشدن و تجديد خاطره مي کردن...بي بي..... جانم ؟ ازت يک سوال دارم؟...
پروانگي
بپرس مادر... قول مي دي دل گير نشي؟... مگه ميشه از تو هم دل گير شد عزيز بي بي.... بي بي چرا هر روز احساس مي کنم غم تو چشات بيش تر ميشه؟؟ اين غم از کجاست؟؟به من بگو؟؟... بي بي به جلو خيره شد مثل اين بود که ديگه اينجا نيست... رنگ چشماش تيره تر شد... چيزي رو زير لب زمزمه مي کرد... کم کم زمزمه هاش بلند تر شد... چند شب پيش خواب دايي عباست رو ديدم ...
پروانگي
تو خواب داشت مي يومد طرفم ولي همين که به من رسيد محو شد مثل دودي که بره به هوا.... دلم براش تنگ شده مادر ... ديگه هيچ خبري ازش بهمون نرسيده نمي دونم الان کجاست ... اشک مثل دونه هاي تسبيح از چشماش مي ريختند و به دستان چروکيده اش بوسه مي زدن... بي بي گريه نکن ، جبهه است ديگه بعضي اوقات دير به دير نامه ها مي رسه.... نه مادر دلم گواهي بد ميده... به دلت بد راه نده بي بي من مطمئنم دايي خوبه....
پروانگي
آروم من رو توي آغوشش فشار داد احساس خوبي بهم دست داد ... چقدر بي بي رو دوست داشتم ، خدايا دايي عباس رو سپردم به تو... صداي زنگ توي حياط پيچيد دلم هوري ريخت نکنه خواب بي بي.......... پريدم تو حياط و چادرم رو از سر شاخه درخت برداشتم و در رو باز کردم .... امير بود دوست عباس ... پلاک دايي توي دستاي امير رقص پرواز مي کرد....چشماي بي بي از هميشه تيره تر شد.....
← اف1 ✿
خيره شدم و التماس كنان به بي بي ميگفتم كه قليونو نبر!حداقل چايي رو نبر!بي بي گفت:وا..چرا؟اگه نبرم شك ميكنه عزيزم.گفتم:نبر.خان بابا موضوعوبفهمه عصبي ميشه چايي رو پرت ميكنه طرفم.نبر!بي بي گفت:نميشه نبرم.توبعدا ماجرارو يواش يواش بهشون بگو.فعلا خستست.منم ديدم انگارفايده نداره.رفتم كز كردم يه گوشه.بغض داشت خفم ميكرد..
← اف1 ✿
آخه چجوري ميگفتم كه رضاشوت زدوشيشه شكست نه من؟.آخه چم بود فرار نكردم؟داشتم ازترس ميمردم.آخه خان باباميدونست من بارضامشكل دارم وحتمافك ميكرد الكي ميگم .بي بي هم چاي و قليونو گذاشت كنار خان باباوبا يه بغض تو گلوش شروع كردبه حرف زدناي معمولي.
← اف1 ✿
ديگه طاقت نداشتم.خان باباهم قليونوكشيده و چاييشو خورده بودوبي بي برشون داشته بود ولي تا اومدم لب باز كنموجريانو بگم يهودروزدن خان باباگفت:پس چرانشستي برو درو بازكن.منم لرزان لرزان رفتم طرف دردرو باز كردم ديدم صاحب خونه يي كه پنجرشو شكسته بوديم وپسرش پشت درن.صاحب خونه گفت ببخشيد كه بهت شك كردم.تاتورو دعواكردم پسرم ازبيرون اومدوگفت كه ماجرارو ديده وديده كه رضاشيشه رو شكسته
← اف1 ✿
مال من طولاني شد آخرشم يه نمه چرت..........ببخشيد:دي
الهه ............
بي بي مثل هر روز قليون خان بابا رو چاق کرد...منم دوباره به بغض نگاهش خيره شده بودم...الان دقيقا 68روز ميشد که از داداش احمد که رفته بود جبهه و هر هفته واسمون نامه مينوشت هيچ خبري نداشتيم..،همه نگرانش بوديم و بي بي از همه بيشتر...ميدونم دلش پر بود و دلش ميخواست گريه کنه اما بي بي هميشه سنگ صبور خونه ما بود و واسه همين هم ممانعت ميکرد از گريه کردن....بعد از چاق کردن قليون يه استکان کمر باريک برداشت
الهه ............
و براي من از اون چاي هاي خوش رنگش که بوي هلش تمام فضاي اتاق رو پر کرده بود ريخت...داشت برام مياوردش که يه دفه صداي زنگ در به حدي ترسوندش که استکان از دستش افتاد زمين و محتوياتش روي قالي ريخت که تازه خريده بوديم!!!بي بي گفت يا مادر سادات ميدونم ديگه وقتشه که باور کنم ميدونم که امروز خودش اومده....من ميخواستم در رو باز کنم که بي بي نذاشت خودش چادرش رو برداشت و به سمت در رفت...10دقيقه بيشتر نگذشت.
الهه ............
بي بي با چشماني خيس و لباني خندون وارد اتاق شد...گفتم کي بود بي بي؟گفت:احمد...باورم نميشد از جام بلند شدم و به سمت حياط رفتم اما تو حياط نه از وسايل داداش احمد خبري بود نه از خودش با تعجب دوباره رفتم پيش بي بي...پس احمد کجاست؟بي بي مشتش رو باز کرد و گفت بالاخره به آرزوش رسيد اين همه چيزيه که از احمد باقي مونده...پاهام سست شد ديگه نتونستم بايستم همون جا نشستم.....حالا فقط صداي قليون خان بابا بود
الهه ............
که سکوت رو ميشکست..../
.گلبرگ.
بي بي مثل هر روز قليون خان بابا رو چاق کرد...منم دوباره به بغض نگاهش خيره شده بودم... حدود يه ماه شده بود که سه پسر و دو دختر خود را نديده بودند.خان بابا که براي آرامش بي بي هرکاري مي توانست انجام ميداد،تصميم گرفت به همراه بي بي به خانه فرزندانش برود.اما همين که در را باز کردند فرزندان خود را مشاهده کردند. که در عرض 10 ثانيه به همراه نوه هايشان حياط را پر کرده بودند.بي بي از خوشحالي،اشکي که
.گلبرگ.
در چشمانش حلقه زده بود را بيرون ريخت و تا ميتوانست گريه مي کرد.اما واقعا چه شده بود فرزنداني که اين همه مدت نمي آمدند چه علتي دارد که همه ي آن ها درست در يک روز با هم آمدند؟؟!! ناگهان سودابه(نوه دختر بزرگش مهديه) دستان خود را بر گردن بي بي گرد کرد و بعد از بوسيدن گونه بي بي به او گفت: مامان بزرگ ، سالگرد ازدواجتون مبارک!!! خان بابا و بي بي با شنيدن اين حرف شوکه شدند و تا چند دقيقه حتي جواب سلام و
.گلبرگ.
سولات فرزندانشان را نمي دادند..
zohoor-e-monji
بي بي مثل هر روز قليون خان بابا رو چاق کرد... منم دوباره به بغض نگاهش خيره شده بودم... آخه يکي نيست بگه مرد مگه دکترت نگفته اين چيزا واسه ريت بده.... نگاه کن چه بلايي سر خودش آورده شده پوست و استخون ... دستي دستي داره خودشو ميکشه يه ذره به فکر ما و نيست ...
zohoor-e-monji
... آخه با خودش نمي گه که اگه خداي نکرده به اين کارش ادامه بده و بعد يه بلايي سرش بياد من بايد چيکار کنم؟ چطوري دووم بيارم نبودشو، صداي سرفه هاي خان بابا مکرر شنيده ميشد... بي بي زير لب يه چيزايي ميگفت درست نميشنديم... آره انگار ميگفت:
zohoor-e-monji
: الهي بي بي بميره اين روزا رو نبينه... اي خدا اگه قراره خان بابا رو از ما بگيري اول منو ببر ... به خودت قسم طاقت دوريشو ندارم... اين حرفاي بي بي من و برد تو فکر... با خودم مي گفتم مگه ميشه يه زن و شوهر اينقدر با هم خوب باشن...
zohoor-e-monji
پس چرا بابا و مامان من اينطوري نيستن؟ نکنه اينا همش يه رؤيا باشه؟ يکي دو تا کشيده ي محکم زدم تو گوش خودم که مطمئن باشم خواب نيستم آخه باورم نميشد... بي بي :بسم الله! پسر مگه خول شدي؟ اين چه کاريه؟ هي ميگم با اين دوستاي عجق وجقت نگرد ببين پاک عقلتو از دست دادي... بي بي اين حرفا چيه دوستاي من کجاشون عجق وجقن ؟ داشتم يه چيزي رو امتحان ميکردم خوشبختانه به نتايج خوبي رسيدم...
zohoor-e-monji
خان بابا: بي بي جان پس اين قليون چي شد؟ نکنه ميخواي نياري؟ بي بي: جانم خان بابا! دارم ميارم... زير لب: خدايا خودت کمک کن بتونه بذاره کنار اين بد مصب و ... داشت ميرفت اما بغض کماکان در چشمان بي بي موج ميزد... والسلام
.:راشد خدايي:.
دوستان بدليل اينکه راي گيري نزديکه،لطفا نظرات اضافي را(به غير از داستانشون)پاک کنند تا دوستان راحت داستانتون را بخونند(با تشکر مديريت پارک!)
اقاشير حفاظ
که يهويي يه فکر به ذهنم رسيد و رفتم يواشکي پشت بابا بزرگ و يهو گفت پخخخخخخخخخخخخخخخخ ، قليون از دستش افتاد و بعد تا اومد دعوام کنه گفتم بابابزرگي دوست ندارم شما مريض بشي ، ديگه قليون نکش لطفا ( البته با چش هاي مظلوم و پر از اشک ) اونم چون خيلي دوسم داشت بغلم کرد و گفت نميشه بابا جون :)))))))
.:راشد خدايي:.
.......