پيام
+
*سري جديد* مسابقات هيجان انگيز *داستان نويسي*
لطفا داستان را ادامه دهيد...
(سرمشق داستان براي خلق ايده هاي استثنايي شما؛ بينهايت کوچک انتخاب شده است...)
تذکر:سعي کنيد تصوير بر ذهن شما اثر نگذارد!
*-اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم! کاش مادر.....*
(فقط تا ساعت22 امشب مهلت داريد)

مهسا خانوم
91/9/22

.:راشد خدايي:.
*جايزه هم فعلا معنوي موجود است*
♥ ح. بالايي
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم! کاش مادر.....
داشت دفتر خاطراتش را مي نوشت اما گريه امانش نداد كشوي ميز را باز كرد چشمش به نسخه مادرش افتاد چشمه اشكش در فوران بود
يادش افتاد كه آن روز بدون توجه به حرفهاي مادرش تلفني با دوستش قرار گذاشت و رفت غروب بود و داشت به خانه بر ميگشت كه ديد دم در خانه شلوغ شده
با ترس و دلهره نزديك تر شد آمبولانس داشت جسد مادر را ميبرد
مهديه...
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش مادر اصلاً آنروز تلفن رو جواب نميداد...شنيدن خبر فوت عزيزترين کس زندگيت از پشت تلفن خيلي تلخ است....کاش آنروز که خبر فوتش را شنيدم ميتوانستم براي دل پدرم مرهمي باشم...ولي امان از اشک هايم....خود کسي را ميخواستم که مرهمم باشد...آنروز که خبر فوتت را شنيديم هرکدام سر به شانه ي ديگري گذاشتيم واشک ريختيم..
مهديه...
ديدن اشک هاي پدر سخت بود...باور اينکه تو را ديگر در جمع خود نخواهيم داشت سختر بود....کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم که قبل از اينکه از زبان مادر خبر فوت خواهرت را بشنوي من به تو خبر ميدادم...آخر مادر خيلي بيتابي ميکرد و خبر را خيلي ناگهاني به تو داد...و تو هنوز که هنوز است در بهتي....فکر ما را نکردي که بعد از تو چه کنيم؟...چگونه جاي خاليت را دوام بياوريم.....
مهديه...
:)خودتون گفتيد شما اينطوري بنويسيد... تازه اين يه ماجراي واقعي بود:(
بلاي آسموني😁
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم! کاش مادر نميفهميد شماره خانه را روي گوشيم دايورت کردم و از خانه جيم شدم...آخر صبح به بهانه دل درد به مدرسه نرفتم چون امتحان سختي داشتم و هيچ نخوانده بودم...مادر بيماريم را باور کرد و تلفني به مدرسه اطلاع داد و من در پوست خود نميگنجيدم... اون روز مادر بايد 8 صبح سر شيفتش حاضر ميشد ... پس ديگر همه چيز مهيا بود براي اينکه به جاي
بلاي آسموني😁
امتحان سخت رياضي بروم کافي نت محمد و تا ظهر پيامرسان باشم و آنجا خوش بگذرانم، بدون دغدغه و غر زدن هاي مادر...مادر چند جوشانده به خوردم داد و وصيت نصيحت کرد که فقط استراحت کنم و از خانه بيرون نروم..اما من گوشم به اين ها بدهکار نبود و معتاد پيامرسان بودم..پس بايد از خانه بيرون ميزدم ،آخر نت خانه را در ايام مدرسه قطع کرده بودند تا به درس هايم برسم....پس بعد از خارج شدن مادر از خانه به سمت کافي نت به
بلاي آسموني😁
راه افتادم......او وقتي ساعتي بعد زنگ زد کمي از سروصدايي که درکافي نت بود شک کرد و غافلگيرانه به خانه برگشت و همه چيز را فهميد وحسابي تنبيهم کرد .ديگر هيچوقت حرفهايم را باور نکرد و دستم پيش مادر ديگر رو شده بود..
نگهبان♫♥
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود!کاش آنروز زودتر به خونه رسيده بودم.کاش مادر را درک ميکردم.کاش مادرم رو داشتم :( اگر اين تلفن لعنتي نبود شايد اندکي بيشتر وقتم رو به مادرم ميدادم.شايد بيشتر ميديدمش.شايد کمتر افسوس داشتنش رو ميخوردم
نگهبان♫♥
ببخشيد ولي متن دوستان رو که خوندم ديگه گريه امونم نميده.نميتونم متن درستي بنويسم.اصلا چيزي به ذهنم نمياد...شايد بعدا که اروم شدم يه چيز ديگه بنويشم
پروانگي
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم!
کاش مادر اينقدر نگران نمي شد ... از سيمان و خشت و آجري که حجم گرفته بود و نام خانه را يدک مي کشيد مي ترسيدم .. مي ترسيدم زودتر برسم! نکند؟! ...
موبايلم بي امان زنگ مي خورد ... باز مادر بود ... مادر .. مادر .. مادر .. کاش هيچ وقت نگرانم نمي شدي ... با تمام ترس هايم قدم هايم را تند تر کردم ... مادر به من نياز داشت ..
پروانگي
هر چند نمي دانستم چرا ، حس مي کردم چرا !
آنقدر تند گام بر مي داشتم که سايه ام به نفس نفس افتاد و از نيمه راه ديگر اثري از او را کنار خودم نديدم .. از تنهايي بيشتر ترسيدم ... يک خيابان ديگر من بودم و خانه .. من بودم و مادر .. من بودم و..*.*
نگراني هاي مادر .. عشق او به من .. به تو .. هجوم زنگ هاي ناشناس به تلفن .. همه و همه گواه من ميشد تا بلند فرياد بزنم مي دانم که آمدي، به مادر بگو ديگر زنگ نزند!
پروانگي
! مي دانم خانه کوچک من و مادر مهمان فرد سوم خانواده دو نفره ما شده ... پدر!
پدر ... پدر .. پدر .. کاش اينقدر نگران من نبودي .. تو هم شبيه مادري، بي هيچ کم و کاست .. يک روح در دو جسم .. دو جسم دور از هم .. دو جسم که به خاطر من دوري را از هم ترجيح دادند و هيچ گاه از من نپرسيدند راضي به اين دوري مي شوم؟!
پروانگي
پشت در خانه با خودم کلنجار مي رفتم بعد از اين دوري پر فراز و نشيب دوساله چگونه پدر را در آغوش بگيرم، چگونه عطر تنش را بدون ترس بو کنم تا نفهمد هجم دلتنگي ام را ... کاش آن روز تلفن زنگ نمي خورد تا بدترين خبر زندگي ام را بشنوم... کاش کمي زودتر به خانه رسيده بودم تا پدر کمتر از تنهايي مي سوخت .. کاش بودم و خودم ويلچر پدر را از داخل آتش بيرون مي کشيدم ... در باز شد بدون اينکه دست من زنگ را لمس کند ..
پروانگي
مادر هميشه بودنم را حس مي کرد مي گفت عطر تو .. صداي قدم هايت را مي شناسم !
پدر رو به روي من بود اما نمي دانستم چگونه بر ترس ام غلبه کنم تا دلگير نشود ... او فقط پوست چروکيده اي بود روي ويلچر !
دو سال دور بود به خاطر من ... کاش اينقدر ترسو نبودم تا حقيقت آزارم ندهد، دوسال دور بود تا من ارام باشم... کاش مي دانست بي او حتي اگر ديگر چيزي از او نماند زندگي ام به جلو نمي رود ...
پروانگي
کاش جرات داشتم و زودتر به او مي گفتم ... اما هر چند دير خواستم که بازگردد .. خانه سه نفره ما بي او لنگ مي زد ... مادر نگاهم کرد .. گريه کردم ... پدر در آغوش من جاني دوباره گرفت ... صداي نفس هايش را خوب مي شناسم .. آرام در گوشش زمزمه کرد: کاش اينقدر نگرانم نمي شدي!
...حامل نور ...
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم! کاش مادر از قراري كه گذاشته بود منم مطلع ميكرد .حداقل اگه تلفن اختراع نشده بود اين شاهزاده به قول معروف سوار بر اسب سفيد به اين راحتي راه منزل ليلي ايام رو پيدا نميكرد منم كه خسته از سر كار برگشته بودم و حوصله هيچ بني بشري رو نداشتم
...حامل نور ...
پامو كه به داخل خونه گذاشتم بلند گفتم "ســـــلام امروز خواهشا بهم گير ندين و لطفا كسي مزاحم نشه......."غافل از اين كه وقتي رسيدم كه خواستگار محترم همراه پدر و مادر محترمشان توي سالن پذيرايي گرم صحبت با پدر و مادرم بودند
...حامل نور ...
حرفم هنوز تموم نشده بود كه مادر سر رسيد و گفت خاك به سرم ساكت باش مهمون داريم منم با تعجب پرسيدم كي؟! مادر با ناراحتي جواب داد كه بله گند كاشتي خانوم خانوما ....توي دلم قند اب ميشد از كاري كه كرده بودم چون ديگه سر و كله ي بزرگواران پيدا نميشد.... :))
*بنت فاطمه*اظهر
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود!کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم!کاش مادر برايم لالايي مي خواند تا از اين کاش هاي مکرر رهايي ميافتم.تا در دامانش همچو ابر پاييزي سبک مي شدم و در آسمانهاي دور پرواز ميکردم...
كشتي نجات ما
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم!کاش مادر خونه نبود..حالا من بودم و يه دنيا بدبختي..هنوز اون روز جلو چشمامه..تا رسيدم خونه مامان شروع به داد و بيداد کرد که دختر ما جلو فاميل ابرو داريم..اصلا فک کردي مردم چي ميگن؟؟رفتي از دانشگاه انصراف دادي؟؟رشتتو دوست نداشتي که نداشتي..اين 1 سال رو هم تحمل ميکردي..حالا همه فک ميکنن کودن هستي و نميکشيدي که انصراف دادي
كشتي نجات ما
کسي چه ميدونه با معدل 19.67 انصراف دادي..آخه دختر يه جو عقل تو کلته؟؟و من به اين فکر ميکردم که مامان همش به فکر حرف اين و اونه و اصلا انگار نه انگار من هم آدمم و واسه خودم حق انتخابي دارم...
رميصا
*اي* کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم! کاش مادر..... ...
اصلا چه معني داره ؟ خب من خودم ميخواستم خبر قبوليم تودانشگاه رو به مامان بدم از دست اين داداش فضولي که دارم . صبح زود به همراه داداش علي رفتيم دفترچه رو خريديم نشستيم گشتيم و گشتيم تا بالاخره اسممو پيدا کرديم واي چه قدر جيغ و داد کرديم تو خيابون بعدش داداش گفت ميره جايي کار داره زود بر ميگرده خونه منم با شوق
رميصا
و ذوق روانه خونه شدم ولي نگو قبل از رسيدن من اين داداشه زنگ زده خبرو به اهالي خونه و تمام فک و فاميل داده وقتي رسيدم خونه مامان گفت 5 دقيقه پيش خبرو داداش مهربونم بهش داده اصلا کاش اين تلفن اختراع نشده بود کاش زودتر رسيده بودم خونه کاش مادرم خبرو از زبون خودم ميشنيد
رميصا
ميشنيد آخه خبر قبول شدن با رتبه تک رقمي تو کنکوري که يه عالمه! شرکت کننده داره رو ميخواستم خودم به مادرم بدم حساب داداش رو هم رسيدم و حسابي از خجالتش دراومدم بنده خدا تا موقع ثبت نام تو دانشگاه و حتي تا يک ماه بعد از شروع سال تحصيلي دانشگاهي مجبور بود منو هر جايي که ميخواستم با ماشين ببره تا ياد بگيره ديگه اينجوري تو ذوقم نزنه و خبرايي که مال منه رو بدون اجازه من به ديگران منتقل* نکنه*
تبسم بهار ♥
-اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم! کاش مادر....*اين بود داستان من *
.:راشد خدايي:.
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم! کاش مادر زن لعنتي پاش را از زندگيمون ميکشيد بيرون! مرد جوان در اين فکر بود که همسرش پشت خط دوباره صدا زد:مسعود! چيه؟ نکنه ناراحتي از اينکه مامانم اينا همراهمون ميان سفر؟! مرد جوان در حالي که سعي مي کرد خودش را آرام نشان دهد جواب داد: نخير عزيزم! خيلي هم خوشحال شدم! راستي به مامانت سلام برسون و بگو: چه خوب شد که امروز اضافه کاري
.:راشد خدايي:.
موندم اداره! وگرنه زودتر ميرفتيم سفر و اونا نمي تونستن همراهمون بيان! آخه ماه عسل هم که با هم رفتيم شمال خيلي خوش گذشت...
تبسم بهار ♥
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم!اصلا کاش مادربرد و هارد و کلا سيستم را از دم با خودم برده بودم . آخر من نميفهمم زن !سر اين بچه فلفل خوردي که اينقدر شر است ؟ /مادر به زحمت جلوي خنده اش را گرفته بود و و مهدي مادربرد و هارد چکش کاري شده را با ماشين باري پلاستيکي اش بار ميزد
.:راشد خدايي:.
اي کاش اصلا تلفن اختراع نشده بود! کاش آنروز زودتر به خانه رسيده بودم! کاش مادر را دوباره در آغوش ميگرفتم. در افکار خودش غوطه ور بود که منشي صدا زد: آقا... ماشين آماده است! تشريف نمياريد؟ و مرد باز هم نگاهش را به يادداشت تماسهاي از دست رفته اش دوخت!!! -مادر امروز مرد! تدفين فردا عصر. برادرت کيان
تبسم بهار ♥
خودتون انتخاب کنيد . من گشنمه. خداحافظ
.:راشد خدايي:.
خب ما رفتيم...ساعت22 امشب يادتون نره
.:راشد خدايي:.
*با اجازه نظرات اضافه پاک ميشود...*