شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ مسابقه ي دوم داستان نويسي! لطفا متن را ادامه دهيد! *انگار کل سال را منتظر بود تا يلدا برسه. با دستان پيرش انار هاي قرمز را دونه کرد و توي ظرف بلور ريخت. آجيل و هندونه را روي کرسي گذاشت...* تنها تا *ساعت 16 فردا* مهلت داريد تا در مسابقه ي ما شرکت بفرماييد
*از اين به بعد هم متن پيشنهادي براي مسابقه ي بعدي توسط نفر اول ساخته خواهد شد!!!*
سلام عليکم ، ... آخه شايد بچه ها ، پسرا و دخترا با همسرانشان و نوه ها بيايند ديدنش !
انگار کل سال را منتظر بود تا يلدا برسه. با دستان پيرش انار هاي قرمز را دونه کرد و توي ظرف بلور ريخت. آجيل و هندونه را روي کرسي گذاشت...با خوشحالي سيب هارو از توي آب حوض جمع ميکرد.احساس سرما ميکرد دستانش يخ زده بود.اما از فکر اينکه قراره تا ساعتي ديگر نوه هاي دوست داشتني اش بعد از چند وقت دورش جمع بشن گرماي غير قابل وصفي توي وجودش ريخت... باخوشحالي تمام زير کرسي ذقاليش که يادگار مادربزرگش بود نشست
منتظر بود... زنگ در به صدا در اومد. از فرط خوشحالي با پاهاي نحيفش که از درد تير ميکشيد پله ها را دوتا يکي طي کرد تا به در برسد. صداي نوه ي کوچکش در گوشش طنين زيبايي انداخت : مامان بزرگ باز کن من... آنقدر خوشحال بود که اشک از چشمانش جاري شد... کم کم همه ي نوه ها دور هم جمع شدن.شب يلداي قشنگشون شروع شد...بعد از شام لذيذ مادر بزرگ ، نوبت به هندونه ي بزرگي که شکل گول زننده اي داشت رسيد. همه بي صبرانه
منتظر بودن...وقتي پسر بزرگ هندونه رو شکست همه توي بهت و غم فرو رفتن. :( هندونه ي قصه ي ما سفيد بود مثل برف....همه با هم هووووووووووووو کشيدن...ولي اين باعث نشد که شب قشنگشون از هم بپاشه. در عوض مادر بزرگ با خواندن فال حافظ دل همه رو شاد کرد
مرتضي -2
بعد چند دقيقه به ظرف انار و آجيل خيره شد و با خود گفت گور باباي بچه ها سپس شروع به خوردن کرد ، اونقدر خورد و خورد و خورد تا ترکيد . وقتي بچه ها رسيدن و با تکه هاي باقيمانده از مادر بزرگشون مواجه شدند ، اونقدر خنديدن تا دل و روده هايشان از دهانشان بيرون ريخت و همگي به ملکوت اعلا پيوستند . نتيجه ي اخلاقي : شب يلدا اصلا چيز خوبي نيست و براي انسان خيلي خطر داره حسن ! حتي ممکنه به قيمت جونت تموم بشه .
انگار کل سال را منتظر بود تا يلدا برسد. با دستان پيرش انار هاي قرمز را دانه کرد و درون ظرف بلور ريخت. آجيل و هندوانه را روي کرسي گذاشت...کم کم مهمونا ميرسيدن..پسرش با نوزاد شش ماهه اش هم اومده بودن..همه نشستن دور کرسي کنار هم..قرآن آوردن و ميخواستن مهموني رو شروع کنن..نوزاد شش ماهه شروع کرد به گريه کردن..
مادرش براش آب آورد..بچم تشنه هست..پيرمرد نگاهي به غذا ها،انارهاي قرمز،آب و نوزاد شش ماهه کرد..بي اختيار زد زير گريه:*يــــــــــــــــــا حســــــــيـــــــــنـــ* ..آخر يلدا متقارن است با ماه صفر،ماه حُزن اهل بيت...
بخاطر تناسب نوشتتون با ادامه داستان،جمله اول رو کتابي نوشتم آقاي خدايي..
...يک بار ديگر تمام کارهايي را که بايد انجام ميداد مرور کردهمه چيز آماده بود. با خود گفت "الانه که ديگه يکي يکي از راه برسن" با اينکه بچه ها و نوه ها بيشتر از چند ساعت پيشش نمي ماندند اما براي او هيچ وقت فقط چند ساعت نبود. هيچ وقت خيلي کوتاه نبود.يک عمر بود.عالي بود و نمي توانست عالي نباشدچرا که لبخند و شادي تمام کساني که دوستشان داشت را يکجا ميديد.گاه در دل ميگفت نکند طاقت اينهمه...
خوشبختي و شور و نشاط ناگهاني را يکجا نداشته باشد.هربارکه بچه ها و نوه هايش به سراغش مي آمدنداو تمام ثانيه هاي بودنشان را به خاطر مي سپرد و تا دفعه ي بعد که بيايند اتفاقات ديدار قبل را هزار بار در ذهن مرور ميکردو هر بار شادي و شعفي دوچندان وجودش را فرا ميگرفت.هنوز چندبيت از شعر نوه ي شاعرش را که شب يلداي پارسال درحضور همه خوانده بود از حفظ داشت...
...دلم کرده هواي هندوانه/هلو بادا فداي هندوانه/از آن روزي که ديدم هيکلش را/شدم من مبتلاي هندوانه...با خود گفت"نميدونم امشب اين شيطون چه آشي برامون پخته؟"از وقتي بچه ها سرِخانه و زندگي شان رفته بودند و او در اين خانه تنها مانده بود،فرزندانش را بسيار دور و دست نيافتني ميديد حتي زماني مثل امشب که خيلي به او نزديک بودند...
توحيدي
سماور ذغالي رو روشن کرد و از پشت عينک ذره بيني نگاه معنا داري به استکان لب شکسته ي شوهر مرحومش انداخت!با دستاني لرزان کوفته هاي مورد علاقه ي تک پسرش رو داخل سيني مسي گذاشت..تلفن زنگ زد امير بود فهميد امسال هم قصد آمدن ندارد!دلش شکست...کنار کرسي خاطرات خوابش برد. چند روز بعد امير وقتي مادرش رو پيدا کرد که به خواب عميقي فرو رفته بود...
عکس پسر شهيدش رو هم آورد و گذاشت رو کرسي . مي دونست که کسي نمياد بهش سر بزنه . دلخوشي اش اين بود که به ياد قديما با پسرش تنها باشه . کلي درد دل داشت که بايد با او در ميون ميذاشت ...
پروانگي
انگار کل سال را منتظر بود تا يلدا برسه. با دستان پيرش انار هاي قرمز را دونه کرد و توي ظرف بلور ريخت. آجيل و هندونه را روي کرسي گذاشت، چايي زعفروني رو توي قوري گل قرمزش دم کرد ونگاهي به طاقچه انداخت.حالا نوبت چيدن قاب عکس ها بود..اول حاجي بعد مليحه و حميد.کاش هيچ وقت نرفته بودن بم .. کاش اون هم توي زلزله با بقيه رفته بود .. اشک گوشه چشمش رو پاک کرد .تلفن رو برداشت و به همسايه تنهاي خودش زنگ زد.
پروانگي
شب يلدا رو نميشه تنهايي به دست روز سپرد...
پيرزن بودو پسرش همه چيزو حاضر کرده بود ،سماور که به جوش آمده بود دل او هم ديگر تاب نياورد سرش را بلند کرد نگاهي به چشمان پسرش کرد و شوق ديدن او در وجودش موج زد به طرف پسرش رفت تا در آغوشش بگيرد پيرزن عکس پسر شهيدش را در آغوش گرفت و همراه او رفت...
که يهو يکي در زد ! در را وا کرد ديد يک گدا اومده جلو در . گدا گفت دو تا پسر بچه دارم که براي پب يلدا خيلي هوس انار کردن . پول هم ندارم انار بخرم . کمي انار داريد به من بديد تا جلو ي بچه هام شرمنده نشم ؟ . پير زن نگاهي به چهره رنجور و نگران خانمي که جلوي در بود انداخت . سپس به داخل منزل رفت و و انار ها را آورد و به او داد .
و گفت "اينها براي شما . من مي روم و مجددا انار مي خرم " خانم که از اين اتفاق خوشحال بود بسيار تشکر کرد و رفت . پير زن لباسهايش را پوشيد و به مغازه رفت تا دوباره انار بخرد . ...... ( بقيه اش را چه جوري بگم ؟؟؟ شاد باشه يا غمگين ؟؟ راشد جان شما بگو چه کنيم؟)
2- به بازار رسيد و به هر مغازه اي که رفت انار تمام شده بود ! با خود گفت "هر سال يلدا را با انار مي گذرانديم ، يک سال هم بي انار !"(آيکون داستان نويسي آماتور!)
1-که يهو يکي در زد ! در را وا کرد ديد يک گدا اومده جلو در . گدا گفت دو تا پسر بچه دارم که براي پب يلدا خيلي هوس انار کردن . پول هم ندارم انار بخرم . کمي انار داريد به من بديد تا جلو ي بچه هام شرمنده نشم ؟ . پير زن نگاهي به چهره رنجور و نگران خانمي که جلوي در بود انداخت . سپس به داخل منزل رفت و و انار ها را آورد و به او داد .
و گفت "اينها براي شما . من مي روم و مجددا انار مي خرم " خانم که از اين اتفاق خوشحال بود بسيار تشکر کرد و رفت . پير زن لباسهايش را پوشيد و به مغازه رفت تا دوباره انار بخرد .در راه بازار اومد از خيابون رد بشه که ماشين زد بهش و مرد
2-که يهو يکي در زد ! در را وا کرد ديد يک گدا اومده جلو در . گدا گفت دو تا پسر بچه دارم که براي پب يلدا خيلي هوس انار کردن . پول هم ندارم انار بخرم . کمي انار داريد به من بديد تا جلو ي بچه هام شرمنده نشم ؟ . پير زن نگاهي به چهره رنجور و نگران خانمي که جلوي در بود انداخت . سپس به داخل منزل رفت و و انار ها را آورد و به او داد .
و گفت "اينها براي شما . من مي روم و مجددا انار مي خرم " خانم که از اين اتفاق خوشحال بود بسيار تشکر کرد و رفت . پير زن لباسهايش را پوشيد و به مغازه رفت تا دوباره انار بخرد .- به بازار رسيد و به هر مغازه اي که رفت انار تمام شده بود ! با خود گفت "هر سال يلدا را با انار مي گذرانديم ، يک سال هم بي انار !"(
انگار کل سال را منتظر بود تا يلدا برسه. با دستان پيرش انار هاي قرمز را دونه کرد و توي ظرف بلور ريخت. آجيل و هندونه را روي کرسي گذاشت... منتظر بود و منتظر..منتظر تنها پسرش که چندساله براي تحصيل به کانادا مسافرت کرده و همونجا ازدواج کرده و صاحب يه دوقلو پسر شده اما هنوز پيرمرد نوه هاشو به آغوش نکشيده...ناگهان با صداي زنگ خانه از افکاري که دراون غوطه ور شده بود بيرون اومد وبه سمت در رفت..صدايي از پشت
در شنيده شد که ميگفت:آميرزا مهمون نميخواي؟...آميرزا خوشحال در را باز کرد و گفت بفرما پسرم بفرما...محمد پسر اکبرآقا و دوست صميمي پسرش فرزاد بود...پشت سر محمد همه بچه ها و نوه هاي اکبرآقا با بند وبساط شب يلدا وايساده بودن که با تعارف آميرزا همگي به داخل اتاق گرم و صميمي پيرمرد وارد شدن...يه ساعتي به خوش و بش گذشت و آميرزا هنوز غمي در دلش بود و دلتنگ که ناگهان محمد با صداي بلند گفت:هيس ساکت چندلحظه..
.اميررا تو هم بيا بشين کاريت دارم..ناگهان صداي فرزاد شنيده شد که گفت سلام آقاجون...از اون فال حافظات برام ميگيري؟.آميرزا اطراف را نگاه کرد اما فرزادي نديد که در همون لحظه محمد سر لپ تابشو چرخوند به طرف آميرزا و گفت:بفرما اينم شازده پسر عزيزت:)...پ تو چشماي پيرمرد برقي از خوشحالي موج زد و کتاب حافظ را باز کرد و اين فال را خوند: دوش آگهي ز يار سفرکرده داد باد کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد.در چين طره تو دل بي حفاظ من.هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله اسفند ماه
vertical_align_top