پيام
+
مسابقه ي شماره ي 3 داستان نويسي
مطروحه ي خانم پروانگي(نفر اول مسابقه قبل)
لطفا متن را ادامه دهيد
*- بدنش را کش و قوسي داد تا خستگي خواب از سرش بپرد .. به خاطر سرماي اتاق پتو رو بيشتر به خودش پيچيدو به طرف پنجره رفت .. تمام زمين سپيد پوش شده بود .. از ذوق دست هايش را محکم به هم کوبيد با خودش گفت:*
براي شرکت در مسابقه تنها تا ساعت *16 فردا* مهلت باقيست...

*زهرا بانو*
92/7/21

رميصا
*داستان اول *يادش بخير روزهاي کودکي وقتي صبح بيدار مي شديم ميديديم زمين پر از برف شده خيلي خوشحال ميشديم که اون روزو بي خيال مدرسه رفتن ميتونستيم بريم برف بازي ياد مادرش افتاد که چه قدر حرص ميخورد که او بدون دستکش ميرفت برف بازي ، اشکي گوشه چشمش نمايان شد خدا بيامرزي گفت و به طرف هال به راه افتاد صبحونه رو خورد تلويزيونو روشن کرد
رميصا
مجري برنامه صبحگاهي راجع به شايعه پايان جهان تا آخر هفته صحبت مي کرد بي حوصله روي مبل نشسته بود که ناگهان زنگ در به صدا دراومد آروم به طرف آيفون رفت دخترش رو ديد که تو برف و سرماي بيرون منتظره تا اون درو به روش باز کنه دکمه ي باز کردن در رو فشار داد و لبخند کمرنگي گوشه ي لبش پيدا شد از توي راهرو صداي جيغ و فرياد نوه اش رو شنيد.*پايان داستان اول*
رميصا
* کوبيد با خودش گفت:*با اين همه برفي که امروز اومده شايد مدرسه ها تعطيل شده باشن بدو بدو به طرف تلويزيون رفت صداي مادرش رو شنيد که سلام گرمي به اون کرد جواب سلامو نصفه نيمه داد و تلويزيونو روشن کرد گوينده اخبار اعلام کرد که مدارس مناطق 1 تا 5 تهران تعطيلن شروع کرد به غر زدن آخه چرا هيچ وقت مدرسه ما تعطيل نيست تعطيلي مدرسه ها هم فقط مال بچه هاي بالاس . به طرف ميز صبحانه رفت و مشغول خوردن صبحانه شد
* هاتف *
حالا بدون درنظرگرفتن پتو!!!!!با خودش گفت:آي جانمي يه آدم برفي اي درست کنم روي همه شونو کم کنم!!دسته دررو گرفت دررو بازکنه،اما بازدررو بست وگفت:برو بابا حالشو ندارم بيخيال!پتو رو برداشت وبازرفت کناربخاري درازکشيد..
پروانگي
بدنش را کش و قوسي داد تا خستگي خواب از سرش بپرد .. به خاطر سرماي اتاق پتو رو بيشتر به خودش پيچيد و به طرف پنجره رفت .. تمام زمين سپيد پوش شده بود .. از ذوق دست هايش را محکم به هم کوبيد با خودش گفت:
امسال عجب برفي اومده! پتو که بر اثر هيجانش افتاده بود رو دوباره به خودش پيچيد و به رختخواب گرم و نرمش برگشت... و با لبخند ژکوندي گفت: هيچ چيز مثل يک خواب گرم توي يک هواي سرد نمي چسبه!!
مهسا خانوم
نام داستان:*كادوي تولد*. از ذوق دستاش رو محكم بهم كوبيد و با خودش گفت:برف مياد! واي خداي من اين بهترين كادوي تولدمه... پتو رو زمين انداخت و بدو بدو رفت تو آشپزخونه
،از شب قبل همه چيز رو آماده گذاشته بود؛شروع كرد به پختن كيك ، 2 ساعتي طول كشيد تا كيك آماده ي تزئين بشه؛رسيد به بهترين قسمت *"نوشتن روي كيك"* ، با شكلات آب شده روي كيك نوشت*مهسا جان تولدت مبارك*...
مهسا خانوم
چند ساعتي گذشت ، همه ي كارهاش رو انجام داده بود و منتظر تنها مهمونش بود... تو آخرين تماس گفته بود :*"دارم راه ميفتم 2 ساعت ديگه خونه ام تا من برسم كيك رو نخوري ؟! :)"*...رفت پشت پنجره تا شايد با تماشاي برف،گذر زمان رو احساس نكنه...
هوا داشت تاريك ميشد ... گوشي رو برداشت و اس ام اس داد : *كجايي؟ چرا دير كردي؟!* ... تو فاصله اي كه جواب اس ام اس اش بياد ، شمع ها رو روشن كرد...
مهسا خانوم
"بيپ" صداي اس ام اس بود...دويد طرف گوشي...جواب اين بود:"تا نيمه راه اومدم ولي برف گردنه رو بسته،مجبورم برگردم،نگران نباش من حالم خوبه عزيزم،صبح راه ميفتم؛*تولدت مبارك مچيلي ِ بابا* ...
با خوندن آخرين جمله دلش مثل شمع هاي رو كيك (كه عدد 26 رو نشون ميداد) چيكه چيكه آب شد... شمع ها رو فوت كرد و رفت پشت پنجره...در حالي كه اشك هاش رو پاك ميكرد زير لب گفت :*ديگه هيچوقت آرزو نميكنم روز تولدم برف بباره*
ني ني کوچولو
*«بخاطر برف فردا مدرسه ها تعطيل ميشن و مي تونم برم گيم نت...» در همين فکر بود که ناگهان صداي فريادي بلندي از اتاق پشتي خانه بلند شد؛ دوان دوان به سمت درب رفت ؛ همينطور که به سمت اتاق پشتي در حال دويدن بود پايش به گوشه فرش گير کرد و به زمين خورد ... سرش به گوشه صندلي خورد و آسيب مختصري ديد...*
ني ني کوچولو
*از روي زمين بلند شد و در حالي که با دستش محل ضرب ديده را گرفته بود درب اتاق پشتي را باز کرد، سقف خانه روي کف اتاق ريخته بود ... باورش سخت بود اما توجه او به شدت به گوشه اتاق بود ... باد سرد و ستاره هاي برفي روي دماغ و موهاي او ريخته بود اما ... اما ... . در همين حال يهويي از خواب بيدار شد وسال هاي سال به خوبي و خوشي به زندگي خودش ادامه داد .*
محمد تقي خوش خواهش
يادش بخير سال قبل با راشد و کميل و صادق يه برف بازي حسابي کرده بوديم من و کميل يه طرف راشد و صادق يه طرف ديگه .من يه برف گوله کردم با قدرت پرتاب کردم سمتشون يه هو خورد تو صورت صادق .راشد با صداي مکش مرگش گفت (شما صداي يک معتاد و فرض کنيد)برادر انتقام برفي که خورد تو صورتتو مي گيرم يه نيم متر ممغاشو بالا کشيد يه برف گوله کرد پرتاب کرد سمت من من با يه جا خالي دادن جون سالم به در بردم ولي گوله
محمد تقي خوش خواهش
مستقيم خورد تو صورت کميل کميل افتاد زمين و من مثل مرد شجاع وطن پرست گفتم :حالشو ميگيرم هم محلي.يه برف انداختم و راست خورد تو سر راشد يه هو ديدم راشد يه دور دور خودش پيچيد و با صداي مکش مرگش گفت بي معرفت چي کار کردي ؟؟؟رو کرد به صادق گفت سلام عزرائيل اومدي جونمو بگيري ؟؟؟ديدم کاملا از حال رفت بعد که به هوش اومد ديدم حواسش برگشته سر جاش ولي اشتباه فکر مي کرديم چون اين همه فيداي چرند حاصل اون
محمد تقي خوش خواهش
ضربه اي بود که بهش زدم....*دوستان بابت اين کارم منو ببخشيد*
عطر ياس.
: الانه که بچه ها سر برسن . خدا کنه کسي پشت در نمونده باشه .پتو رو کنار گذاشت و ژاکتشو پوشيد .، آروم و شاد رفت و در حياط رو باز کرد . نگاهي به کوچه سفيد و خالي از عابر کرد و برگشت طرف آشپزخونه با خودش فک کرد تو هواي سرد فقط کاچي مي چسبه اونم با يه عالمه دوست دور سيني . بچه ها همه مي دونن در خونه خانم بزرگ روي همه بازه مخصوصا روزاي برفي حياط بزرگش جون ميده برا برف بازي و آدم برفي و بعدشم
عطر ياس.
بعدشم يه پذيرايي حسابي ؛ هنوز همه چي رو آماده نکرده بود که صداي سلام صب بخير بچه ها خبر از يه روز دوست داشتني رو داد. / ما که برف نداريم اما ايشالله روزاي برفي خوبي داشته باشين بي مريضي و شکستگي :))
كشتي نجات ما
بدنش را کش و قوسي داد تا خستگي خواب از سرش بپرد .. به خاطر سرماي اتاق پتو رو بيشتر به خودش پيچيدو به طرف پنجره رفت .. تمام زمين سپيد پوش شده بود .. از ذوق دست هايش را محکم به هم کوبيد با خودش گفت:آخ جون..حالا که دانشگاه تعطيل شده،يه سر بزم توي پيامرسان،ببينم چه خبره..
كشتي نجات ما
لپ تاپشو روشن کرد و رفت توي پيامرسان..سر و کله آقاي خدايي رو تو همه فيدها پيدا کرد..آقاي پاکدل هم حس اذيت کردن بهش دست داده بود و عکسهاي خوراکي گذاشته بود..
كشتي نجات ما
آقاي محمد جواد س هم که استاد نوشتن فيدهاي سر کاري،کلي فيد سرکاري گذاشته بود..اين آقاي کميل هم که بعد عمري درس خوندن،تازه يادش افتاده بود که کلاس پنجم و تو اوج بايد خواحافظي ميکرد..گفت من چيکار کنم؟؟چيکار کنم که حال همشون رو بگيرم؟؟
كشتي نجات ما
باگهان شيطونه دستور داد:پارسي بلاگ را هک کن..همون موقع بود که با يه گلوله برفي که به صورتش خورده بود، از خواب پريد و يادش اومد که شارژ اينترنتش تموم شده..
تبسم بهار ♥
بدنش را کش و قوسي داد تا خستگي خواب از سرش بپرد .. به خاطر سرماي اتاق پتو رو بيشتر به خودش پيچيدو به طرف پنجره رفت .. تمام زمين سپيد پوش شده بود .. از ذوق دست هايش را محکم به هم کوبيد با خودش گفت:برف سوم طلااااست...و بعد با عجله کاسه ي مسي را برداشت و داخل حياط رفت .همينطور که با يک قاشق برف هاي تميز را ذره ذره داخل کاسه ميريخت زير لب تکرار ميکرد : اين برف سومه . حاجي بابا حتما خيلييي خوشحال
تبسم بهار ♥
ميشه .کاسه را پر کرد و به داخل رفت . با هيجان زياد دبه ي سفيد شيره رااز حياط خلوت برداشت و مقداري شيره روي برف ها ي داخل کاسه ريخت . بعد آرام و طوري که برف و شيره لب پر نزند به سمت حياط رفت...زمين ِ يخ بسته قدم هايش را کند ميکرد. آرام آرام از کوچه باغي که الان به خواب زمستاني رفته بود گذشت . چکمه هاي صورتي اش دهن باز کرده بودند و تند تند برف هاي سر راه را ميبلعيدند . پاهايش سرد و بي حس شده بود .
تبسم بهار ♥
کم کم به خانه ي حاجي بابا رسيد . يک خانه ي خيلي کوچک با يک حياط خيلي خيلي بزرگ که هيچ دري نداشت . تمام حياط را برف پوشانده بود و همساي ها ي حاجي بابا زير برف ها خوابيده بودند . آرام آرام به سمت حاجي بابا رفت . کاسه را زمين گذاشت . دست کوچکش را روي قبر سفيدي کشيد و برف هارا کنار زد . اسم حاجي بابا روي سنگ قبر با خوشنويسي تراش خورده بود.
تبسم بهار ♥
نگاهش را به تراش خورده هاي سنگ دوخت و آرام لبخندي زد و گفت : حاجي بابا ... گفته بودي تو برف سوم شفاست ...
روياي شبانه♥
*بدنش را کش و قوسي داد تا خستگي خواب از سرش بپرد .. به خاطر سرماي اتاق پتو رو بيشتر به خودش پيچيدو به طرف پنجره رفت .. تمام زمين سپيد پوش شده بود .. از ذوق دست هايش را محکم به هم کوبيد با خودش گفت:آخرين روز پاييز و يه برف حسابي چه حالي ميده..اما سکوت خانه به او ياد آوري کرد که تنهاست،دلش گرفت امشب شب يلدا هست و او بايد تنهايي اين شب را بگذراند،به زور چند لقمه اي صبحانه خورد و به حياط رفت شروع کرد*
روياي شبانه♥
*به درست کردن آدم برفي..يادش آمد که برف سال قبل با شوهرش و بچه ها آدم برفي بزرگي درست کرده بودند و کلي هم برف بازي کرده بودند، اشک روي گونه هاش سرازير شده بود...ساختن آدم برفي رو تموم کرده بود که زنگ در به صدا در آمد به طرف در رفت وقتي در را باز کرد خشکش زد باورش نمي شد شوهرش و بچه ها پشت در بودن...چند لحظه بعد سکوت خانه با صداي بچه ها شکسته شد لبخندي به شوهرش زد و گفت امشب بهترين يلداي من است*
حنا خانوم ♥
با خود گفت:يعني چند نفر سراغم را ميگيرند براي پارو کردن برف ِ پشت بامشان؟! با سرعت از در کج و زنگ زده خانه خارج شد و پارو به دست به همان محله ي قديمي راه افتاد.خانواده ها در کوچه دنبالش ميگشتند.انگار همه برف را با صداي پاروي او ميشناختند.تمام محله را پارو کرد.حالا ديگر ميتوانست براي دخترکش يک پالتوي گرم بخرد...
.:راشد خدايي:.
بدنش را کش و قوسي داد تا خستگي خواب از سرش بپرد .. به خاطر سرماي اتاق پتو رو بيشتر به خودش پيچيدو به طرف پنجره رفت .. تمام زمين سپيد پوش شده بود .. از ذوق دست هايش را محکم به هم کوبيد با خودش گفت:
شک ندارم بابانوئل کادوي منو آورده! بي اختيار دوباره به سمت تخت خواببش برگشت...
.:راشد خدايي:.
باور کردي نبود! يک جفت کفش اسکيت نو! از خوشحالي فرياد کشيد: مادر! مادر! بابانوئل حقيقت داره! بخدا حقيقت داره!اون به قولش عمل کرد! ديشب برام اسکيت آورده! ديگه منم ميتونم مثل اشميت روي يخ ها اسکيت بازي کنم! من ميرم تا اينو به دوستام بگم. پسرک بسرعت از خانه دور ميشد، آنقدر دور تا اينکه در بخار شيشه ها گم شد و مادر با لبخند خيره مانده بود به جاي خالي تنها دارايي آنها يعني گوسفند، که ديروز براي خريد
.:راشد خدايي:.
خريد يک جفت کفش اسکيت به آقاي جيمز فروخته شده بود...
بلاي آسموني😁
بدنش را کش و قوسي داد تا خستگي خواب از سرش بپرد .. به خاطر سرماي اتاق پتو رو بيشتر به خودش پيچيدو به طرف پنجره رفت .. تمام زمين سپيد پوش شده بود .. از ذوق دست هايش را محکم به هم کوبيد با خودش گفت:باز تو توهم زدي؟!..آخه يزد برفش کجا بود...(اين داستان واسه خالي نبودن عريضه بود)
.:راشد خدايي:.
*با اجازه ي بزرگوران نظرات غير مرتبط پاک گرديد*