پيام
+
مسابقه ي شماره 4 داستان نويسي
مطروحه خانم تبسم بهار(رتبه اول مسابقه ي قبل)
لطفا داستان را ادامه دهيد...
-*نفسش تو سينه حبس شده بود و دستاي سردش بي اختيار ميلرزيد . همينطور که جلوي بغضشو گرفته بود فرياد زد :*
تنها تا ساعت 16 فردا فرصت باقيست
غزل صداقت
91/10/2
← اف1 ✿
چرااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خانوم من هرجلسه درسمو ميخونمو شما ازم نميپرسين ولي اين جلسه که نخوندم شمابايد از من بپرسيد؟؟؟؟؟؟؟؟؟اين انصافه؟؟؟؟؟؟؟؟ دبيرگفت: يا بيا بپرسم يا 0ميذارم برات..........دانش آموزم با حالتي ترسان گفت بخدا بلدنيستم:(.............و تمام......:دييييييييييييي
كشتي نجات ما
نفسش تو سينه حبس شده بود و دستاي سردش بي اختيار ميلرزيد . همينطور که جلوي بغضشو گرفته بود فرياد زد :بگو دروغ ميگي..بگو که دروغ ميگي..با دستاش شونه هاي همسرش رو گرفت و تکونش داد و باز هم گفت:بگو دروغ ميگي..همسرش اما ساکت بود و گريه ميکرد..با دستاش شروع کرد به کوبيدن توي سينه شوهرش و داد زد:بگو که دروغ ميگي..
كشتي نجات ما
وقتي هرچي داد زد،ديد فايده اي نداره،ساکت شد و نشست يه گوشه و زانوهاش رو بغل کرد و زد زير گريه و غرق در خاطره هاش شد:روز آخر چه دعوايي با پدرم کردم..گريه هاش به هق هق تبديل شد..شوهرش اومد کنارش..سرشو گذاشت روي بازوي شوهرش:نکنه همسرم رو هم از دست بدم؟؟بي اختيار دستش رو محکم فشار داد..
محمد تقي خوش خواهش
بازم حقيقت و گفتم راشد بهش *بر* خورد
بلاي آسموني😁
نفسش تو سينه حبس شده بود و دستاي سردش بي اختيار ميلرزيد . همينطور که جلوي بغضشو گرفته بود فرياد زد :سوسک سوسک.همسرش رضا که مشغول آشپزي بود با صداي جيغ زنش قابلمه آبگوشت از دستش رها شد و تمام بدنش سوخت اما بااين حال وخيم باز به کمک همسرش شتافت(بسوزد پدر عاشقي)رضا طي يک عمليات کاملا ماهرانه موفق به انهدام اين موجود چندش آور و باعث و باني سوختگيش شد.همسرش الهام نفس راحتي کشيد و با لبخندي که برلب داشت
بلاي آسموني😁
گفت:من به اين همه شجاعت تو افتخار ميکنم .آبگوشتا هم فداي سرت..و اين چنين سالهاي سال به خوبي و خوشي و بدون سوسک در کنار يکديگر زندگي کردند:)
تبسم بهار ♥
نفسش تو سينه حبس شده بود و دستاي سردش بي اختيار ميلرزيد . همينطور که جلوي بغضشو گرفته بود فرياد زد :آخ جوووووون . سک سکه م بند اومد . ولي يه روز اساسي تلافي ميکنم . برادرش نقابو از صورت برداشت و لبخند زد :) . تمام