مساله ي پياز
هاجر زماني
9 خرداد 1386
بويي که پيچيد توي دماغم باعث شد سرمو از بين برگاي کتاب بيارم بالا ، همزمان شکم گشنه ام اعلام وجود مي کرد و باعث مي شد روي چيزي که مي خونم تمرکز نداشته باشم . براي همين با اشتياق يک عدد آدم گرسنه ي شريف سعي در کشف ماهيت غذاي در حال طبخ کردم ، دلم مي خواست فقط بوي نعناع داغ و کشک و بادمجون در حال قل و قل رو بشنوم اما نه جلز و ولز نفرت انگيز و چندش آور پياز، اين بو رو که متوجه شدم سعي کردم به شکمم حالي کنم که امروز نبايد توقع يک ناهار دلچسب رو داشته باشه و بيچاره کاري هم نمي تونست بکنه جز اينکه در کمال شرمندگي آمپرو ببره بالا و صداي مخوفي از خودش توليد کنه .
همين طور که با دست جلوي دماغمو گرفتم به جمع دور سفره مي پيوندم ، چپ چپ نگاهم مي کنند ، چهار نفر به يه نفر ! مگه مي شه حرفي زد ؟ اي خوش انصافا ... با قاشق محتويات توي بشقابو هم مي زنم ، جنازه هاي نفرت انگيز بوگندو ! مثل قارچ در سرتاسر بشقاب و قاطي کشکا و بادمجوناي سرخ شده سبز شدن ، مامان هم که ماشالله سنگ تموم گذاشته ، از بس ريز ريزشون کرده نمي شه سواشون کرد ، بالاخره از زور گشنگي راضي مي شم که تکه نونو به غذا آغشته کنم ، بوي پياز که مي پيچه توي دهنم عقم مي گيره ، با يه لقمه ي نيمه جويده ي معطل توي دهن ، از سر سفره بلند مي شم ، اين بار نگاه ها مي خوان قورتم بدن !