• وبلاگ : بچه مرشد!
  • يادداشت : فقط يک شبه!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 31 عمومي
  • پارسي يار : 2 علاقه ، 10 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    3-خدايا ! چه بلايي سر مساله هاي رياضي اومده ؟ با سرعت مساله هاي پيازي رو ورق مي زنم ، برگاي کتاب بوي پياز مي دن ، توليد اولين کاغذ از جنس پوست پياز در ايران !!! صداي گربه سياهه از پشت در اتاقم مياد ، حتما گشنشه ، درو باز مي کنم ، پنجه هاشو فرو کرده توي پياز گنده اي که جلوشه و تا منو مي بينه به هر بدبختي که هست پياز گنده رو با دهنش مي گيره و فرار مي کنه ، صداي مامان مياد ، بيا عصرونه آماده س ! کيک پيازي با آب پياز ! تازه دستورشو از تلويزيون گرفتم ، ببينم روکش پوست پيازي جديد مبلا رو مي پسندي ؟ مي گن رنگ ساله ... با وحشت فرار مي کنم ، در اتاقو پشت سرم قفل مي کنم ، مامان موهاشو پيازي رنگ کرده بود ، بابا کت و شلوار پيازي رنگشو اتو مي کرد و فاطمه کله ي همه ي عروسکاشو کنده بود و به جاشون يه دونه پياز گنده گذاشته بود .

    بوي پياز داغ توي هوا پيچيده ، نفسم به سختي مياد و مي ره . پنجره ها رو باز مي کنم ، نمي ره که هيچ بدترم مي شه ، صداي همسايه ها رو مي شنوم : اکرم خانم براي شام چي بار گذاشتي ؟ سوپ پياز ، آبگوشت پياز، کوکوي پياز ، سالاد پياز ... با ترس پنجره رو مي بندم چون بارون پياز مياد . مي شنوم : ديدين اين ماشيناي جديدو که با سوخت غني شده ي پياز کار مي کنن ؟ تلويزيون مي گه : از زمين هيچي غير پياز عمل نمي ياد ، عصر پياز رسيده !

    پاسخ

    داستان تهوع آوري بود..احسنت