4- با شنيدن صداي زنگ تلفن از جا مي پرم ، چشمامو مي مالم ، آب دهنمو قورت مي دم ، هنوزم انگار انتظار دارم که توي عصر پيازي باشم ، خدا رو شکر که خواب مي ديدم . صداي کشيده شدن چيزي به در اتاقم مياد ، مي دونم ، گربه سياهه است که ناخناشو به در مي کشه . حتما اونم گرسنه است . فکري به ذهنم مي رسه ، بلند مي شم تا براش غذا بيارم .
درو باز مي کنم ، ظرف توي دستمو آروم پايين مي يارم و روي زمين مي ذارمش . با ترس و ترديد نگاهم مي کنه و جلو مياد ، زير چشمي اما منو مي پاد . با کنجکاوي يکي از دستاشو گذاشت روي لبه ي بشقاب و غذا رو بو کرد . بعد با شدت دستشو عقب کشيد طوري که بشقاب وارونه شد و محتوياتش روي زمين ريخت . نمي تونم جلوي خنده ي بلندمو بگيرم ، بالاخره يه همدرد پيدا کردم ! گربه ي بيچاره هم از کشک و بادمجون پيازي متنفر بود !