ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

از کله ی سحر کولر کوفتی خراب شده بود . من و خسرو هم مثل مرغ ماشینی طاق باز زیر پنکه سقفی خوابیده بودیم.

داشت چشمم گرم می شد که خسرو یه سُغُلمه به پهلوم زد و گفت: داری یه دویست - سیصد بهم بدی؟!

گفتم: چی؟! دویست - سیصد تومن!

- آره! دو روزه بهت بر میگردونم. الان یه کم اوضاعم خوب نیس...

- خسرو چرت نگو، بذار بکپیم

- ببین، تو منو راه بنداز منم هواتو دارم

من که می دونستم قراره این مبلغ هم بره بحساب باقی پولهایی که ازم قرض کرده، ملافه رو کشیدم روی سرم و از زیر ملافه گفتم:

خسرو جون

- جون ِ خسرو!
- عزیزم این پنکه ی بالای سرتو میبینی؟
- آره ، چطو مگه؟
- سعی کن مث ِ پنکه نباشی رفیق...
- یعنی چی؟!
- یعنی مثل این پنکه نباش! یعنی این پنکه تا عمر داره آویزون سقفه! یعنی تو هم تا بوده، آویزون من بودی! اما دیگه از این به بعد نع...
- یعنی راهی . ..حرفشو قطع کردم  و گقتم :
- نع! بگیر بکپ...

و بعد با فکر بدبختی های خودم بخواب رفتم. چیزی نگذشته بود که پنکه هم به قرقر افتاد و ما رو از خواب پروند. به خسرو گفتم:

- این  لامصب هم خراب شد؟! الان از گرما پاستیل میشیم یکاری بکن!
- یا خدا اگه اینم خراب بشه چیکار کنیم، اصن کنده نشه بخوره تو ملاجمون؟!
- یه دقه زبون به دهن بگیر! گوش کن!
- چیو گوش کنم، قرقر و قیژقیژ ِ این آثارباستانیو؟
-  بجون مادرم داره حرف میزنه! خسرو! پنکه داره حرف میزنه

و از ترس جفتمون بلند شدیم و با دهان باز به پنکه خیره شدیم. جل الخالق، پنکه ی خونه به زبون دراومده بود!

پنکه سقفی هی  کج و کول تاب می خورد، طوری که فکر می کردیم که داره بندری میرقصه! اما  نگو که میخواسته ما رو طلسم کنه. راستشو بخواید گفته بودن که این خونه جن داره اما ما توجه نکرده بودیم

پنکه با اون صدای نخراشیده گفت: ببینیم اویزون منم یا شما دوتا لَندِهور؟! من دارم از صب تا شب شما غول بیابونی ها رو باد میزنم اونوخ بهم میگید آویزون؟!

خسرو آب دهنشو قورت داد و گفت: بجون مادرم اگه من گفته باشم! هههههههمشو ... همشو این گفت!

و از ترس انگشت اشاره شو به سمت من نشونه رفت.
گفتم:  جناب پنکه، خلاف به عرضتون رسوندن قربان! ما رو چه به این غلطا! ما خودمون آویزون عالم و آدمیم! و ..
پنکه گفت: پس یعنی میگی من دروغ میگم؟! اون کولر بالای سرتو میبینی؟! فک میکنی همینجوری خراب شده؟! نه عامو! من گفتم که خاموش شه. حالا بگو چرا
- چرا؟
- چون لیاقت نداری زیر باد کولر بخوابی! چون همین باد پنکه (که من باشم) هم از سرت زیاده! اصلا منم الان خاموش میشم ببینم چه شکری میتونی بخوری، هان؟!
- جناب پنکه یعنی اون کولر هم...
- بله! برو خدارو شکر کن که تمام وسایل خونه زیر نظر من نیستن بدبخت! وگرنه وقتی توی دستشویی آب سرد رو باز میکردی دستور میدادم آب گرم بجاش باز بشه! اصن وقتی میرفتی حموم بجای آب میگفتم اسید بریزه رو اون کله ی پوکت!
خسروخان که حسابی از صحبتهای پنکه وارفته بود، گلویی صاف کرد و ندا داد:

احسنت! آفرین! شرف بر درودت پنکه خان! این درسته. آدمایی مث این یارو همون بهتر که زیر آفتاب بخوابن و از آفتابه آب بخورن!

پنکه گفت: خواهشا شما یکی گِل بگیر درِ آشغالدونی رو! میخوای بگم زیر همین بادِ همایونی من چه غلطا که نکردی؟! بگم ؟بگم؟
خسرو که چشماش اندازه نعلبکی مرغی شده بود گفت: جناب پنکه! الان شما چندین ساله که دارید زحمت می کشید و میچرخید، بلبرینگتون خشک شده اجازه بدید یه پیت روغن خنک براتون بیارم! از آب گذشته اس

پنکه یه قر ِ دیگه ای به کمر داد و گفت:
خفه! من اینجا میگم کی چیکار بکنه! حالا شما دوتا آروم دستاتونو بذارید رو سرتون و بخوابید کف زمین
من گفتم: پنکه جان، ما که کف زمین خوابیده بودیم! کاری هم به کسی نداشتیم. حالا چه کاریه که دوباره بخوابیم؟!
-  نکبت، گفتم کف زمین دراز بکش! کی گفت بخوابی؟ مغلطه میکنی؟! میخوای منو بذاری تو آنپاس؟!
- هههه شما هم تلویزیون تماشا می کنید؟!
- پس چی؟ فک کردی وقتی تو تن ِ لشت رو پای تلویزیون دراز کردی، من کار فرهنگی می کنم؟!
- چی عرض کنم...
-  شما چیزی نمیخواد د د د  ب ب ب گ گگگ یییی
حرف پنکه هنوز تموم نشده بود که حال ِ عرفانی بهش دست داد و آروم آروم از حرکت وایساد! نگو که مامورین وظیفه شناس اداره ی برق منطقه ای، برق خونه را بعلت بدهی قطع کردن!

 

خوب که دقت کردم دیدم، همه چیز خواب بود، الاّ قسمت آخر داستان که برق ما قطع شده بود و حالا منو و خسرو داشتیم پاستیل می شدیم! وگرنه پنکه که حرف نمیزنه!

 

آویزون 


[ جمعه 92/4/28 ] [ 5:22 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

من احمقم

یا

اونا؟

بعضی وقتا از این جور چیزا میره رو مخم

بعد اینقد بهش فکر میکنم

تا

حوصلم سر بره

اوه پسر

بعضیاشون

واقعا

 حوصله ادم رو سر میبرن

لامصب

هیچی به اندازه اونا

نمی تونه به ادم بفهمونه

احمق بودن

یعنی چی

وقتی که دوتا دوقلو رو توی خیابون میبینی

که انگار اگه مثل هم نباشن

زمین به هوا میره!

که اگه اصلاح صورتشون عین هم نباشه 

به جایی برمیخوره

و یا اگه لباسشون عین هم نباشه

پووف

درگیری ذهنت اونجا بیشتر میشه

که پدر ِ قافیه سازشون 

اسم یکی رو میذاره هوشنگ و اون یکی رو شوشنگ

 

 

بنظرت من احمقم یا اونا؟!من! مطمئنی؟!

 

 


[ پنج شنبه 92/4/20 ] [ 12:21 صبح ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

سلام
خواب پاش به چاپ پنجم رسید
همه شماره ی انتشارات و مراکز پخش را هم میذارم؛ اما امان از این خلوص نیت ما
  راستی کتاب خربزه های خرکی هم رفته زیر چاپ؛ به احتمال قوی به نمایشگاه سال آینده برسه!

 

راشد خدایی - خواب پاش


[ سه شنبه 92/4/18 ] [ 9:52 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک