ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

شاید لازم باشد گاهی اوقات هم در بازار تعطیل قدمی بزنیم و خرید کنیم!

وقتی که در یک روز تعطیل وارد بازار شوی همه چیز برایت غریب است.نه خبری از عرضه است ونه تقاضا...حتی از صدای پای عابران...

در و دیوار بازار با تو غریبه اند!از خودت میپرسی این همان بازار پر زرق و برق و شلوغ دیروز است؟! جای خالی دستفروشان! ردِ چرخ گاری ها! کرکره های زنگار گرفته!

چند وقتی است که دیگر از این بازار خسته ام!دلم هوای روز تعطیل کرده است...شاید نیاز باشد برای تعمیر سقف بازار دلم کاری بکنم!شاید دیوار های آن فرسوده شده باشد...اصلا باید مغازه های آن را از اجاره دیگران در بیاورم.دیگر فضای آن طاقت غوغا ندارد...ایها الناس لااقل میان آن سدّمعبر نکنید...بگذارید تا اوقاتم صرف نگهبانی دزدان نشود...

 

آری،تا اطلاع ثانوی بازار دِلمان تعطیل است...


[ جمعه 90/6/25 ] [ 4:38 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

 

برداشت اول خیابان ساعت12شب

فرض کنید که یک روز کاری بسیار سخت را گذرانده اید.ویا اینکه از مسافرتی طولانی در حال برگشتن به منزل هستید.از چراغ قرمزی بسیار شلوغ عبور میکنید و ناگهان!

بوغ بوغ بوغ...

بیغ بیغ بیغ...

با وجود اینکه خستگی تمام وجود شما را احاطه کرده است،اما باید با شکیبایی هرچه تمام کارناوال عروسی را مشایعت کنید!خنده های بی امان و صدای باند خربزه ای یک پژو آردی نباید شما را شاکی کند.حتی رقاصی یک پیرمرد وسط چهارراه!

بعد از یک ربع اتنظار پشت چهارراه، دست را روی بوق به نشانه اعراض میگذاری:بــــــوق؛بوق بوق

راننده ی یکی از خودرو ها سرش را از شیشه بیرون میاورد و با کمال ادب میگوید:چِته؟خیابون رو گذاشتی روی سرت!بیا برو!

اما راه همچنان بسته است...

شیشه را بالا میکنی،اما صدای انفجار ترقه ی بچه ها و جوانان همچنان سوهان روح توست...

به سختی خودروی خودت را از میان ماشینهای دیگر عبور میدهی و به نزدیک اولین ماشین،یعنی ماشین عروس میرسی

دامادی بی تفاوت پشت فرمان نشسته است و عروس خانم هم بدون چادر با لباس و آرایش عروسی کنار دست شاه داماد...

عقب خودرو هم دوجوان که نصف بدن خود را نثار خیابان کرده اند و در حال رقاصی...

چند سال پیش در یکی از خیابان های یک کشور عربی در حال قدم زدن بودم که یک ماشین عروس توجه من را بخود جلب کرد.در آنجا هم مثل ایران ما، ماشین عروس با گل تزیین میشد.اما تفاوت عمده ماشین آنها با ما این بود که تمام شیشه های ماشین،با رنگ سفید مات شده بود.حتی شیشه جلو!فقط به اندازه یک قلب بزرگ جلو چشم راننده بی رنگ مانده بود...

 

ماشین عروس ایرانی و عربی

 

 

 

بنظرم ایده خوبی بود.اما در ایران ما که دیگر نیاز نیست.چه نیازی هست وقتی که عروس از یک مراسم مختلط خارج میشود،خیابان را مُنور نکند!

برداشت دوم خیابان ساعت12:15شب

بــــــــوق،اما مثل اینکه قرار نیست راننده زانتیا دست از رقاصی بردارد.پیاده میشوی و داد میزنی:زانتیا مال کیه؟بیا بکش کنار مردم میخوان رد بشن!

یک از اقوام داماد به تو رو میکند و با خنده میگوید:عزیزم حالا کجا میخوای بری؟فقط یه شبه!الان میگم بیاد ماشینش رو برداره...

شما هم به پشت فرمان باز میگردید و به فکر فرو میروید...

بیاد این سخن میفتید که :فقط یه شبه!

پس از نیم ساعت توقف بی مورد در خیابان حالا مسیر تو از کارناوال جدا شده،اما هنوز در فکر هستی.فقط یه شبه...

برداشت سوم داخل کوچه ساعت12:48شب

مردی را میبینی که با لباس خواب(چیزی قریب به عریانی) بعلت بی خوابی در حال سیگار کشیدن است.با خودت میگویی:فقط یه شبه! لابد امشب خوابش نمیبره...

برداشت آخر داخل حیاط ساعت12:50شب

ماشین را داخل حیاط پارک میکنی و خیالت راحت میشود.اما...

صدای نشت آب داخل دستشویی توجه ات را جلب میکند.بله لوله ی قدیمی آبگرم ترکیده و تو باید به فکر لوله کش باشی.فرقی نمیکند که الان،چه ساعتی از روز است،چون:فقط یه شبه!

زندگی ما سراسر پر شده است از این شبها.اما خدا را شکر که بین اینهمه از شبها،شب قدری را گذراندیم که آن هم،فقط یه شبه...

 

 

 

 


[ شنبه 90/6/5 ] [ 5:24 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]


.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک