ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

دیگه صبح شده وباید خودت را برای دربی آماده کنی!لباس مورد علاقه را می پوشی!لباسی به رنگ تیم مورد علاقه ات

اصلا علاقه ی تو به علاقه ی تیمت وابسته است،ولی نمی دانی که آنها به چه چیز وابسته اند

با عجله وارد خیابان میشوی تا چند ساعت زودتر از مسابقه به ورزشگاه برسی،از ترس بازار سیاه بلیط و جای خوب درست روبروی وسط زمین...

دوستانت هم با تو همراهند؛علی کل صورت خود را رنگ کرده و رضا هم با بوق یک متری خود خیابان را به لرزه در می آورد...

گه گاهی هم یک مینی بوس از تیم رقیب از جلوی چشمت رد میشوند و تو با فحاشی آنها را بدرقه میکنی!بلند میگویی(...)و به راهت ادامه میدهی

 

 

نزدیک ظهر است و تو باز هم باید از بازار سیاه خرید کنی!دوستانت میگویند:ای بابا،چه خبره؟تو که اینقدر ناخن خشک نبودی!بخر بریم دیر شد...

وارد ورزشگاه میشوی؛بر سر جای نشستن با عده ای کلنجار میروی و با بعضی ها هم ...

سه ساعت فرصت خوبی است تا طرفداران تیم مقابل را منکوب کنی؛لیدر تیمت با صدایی خشن و گرفته مثل لوله ی بخاری نفتی تو را تشوق به فحاشی میکند؛جوِّ ورزشگاه هم اجازه سکوت به تو نمیدهد؛روی صندلی می ایستی و با افتخار می گویی...

بازی شروع می شود و بازیکنان در زمین به یکدیگر ناسزا می گویند؛به رگ غیرت تو بر میخورد و شروع میکنی به مربی تیم حریف ناسزا گفتن! داور به کاپیتان تیم تو اخطار می دهد و تو هم به او اخطار میدهی!البته به زبان خودت...

بازی تمام می شود و باخت تیم تو سبب شکسته شدن صندلی زیر پایت هست...انگار شکسته شدن شیشه ی اتومبیل های تیم رقیب هم تبریک برنده شدن شان است...

توی اتوبوس هم بحث داغ است...باز هم زبان به ناسزا میگشایی و از مدیریت غیر فوتبالی تیمت انتقاد می کنی!

دوشنبه شب است و باید برنامه 90 را تا آخرش ببینی...بازهم مربی تیم تو به داور توهین میکند و علت باخت را در ناداوری می داند...با بغض حرف از بریده شدن تیمش در زمین می زند!

راستی تا یادم نرفته؛ پرتاب سنگ را به جمع هواداران تیم حریف یادآور شوم!آن را هم به جمع افتخاراتت اضافه کن...شاید روزی لازم شود

 


[ چهارشنبه 90/7/27 ] [ 1:56 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

 

سلام پدرم

امروز دوباره یاد سال تحویل افتادم.یادت هست که قرار بود با هم به مشهد برویم؟یادت مانده که قرار بود در کنار هم باشیم؟

هنوز هم حسرت مسافرتهای نکرده بر دلم مانده.حسرت در کنار هم بودنهایی که تو نتوانستی.حتی حسرت دیدن تو را...

عید نوروز بود و تو نتوانستی...

تعطیلات هم تمام شد و تو نتوانستی...

حتی روزهای جمعه هم نتوانستی...

دیروز موضوع انشاء مان این بود:دوست دارید در آینده چکاره شوید؟اما من ننوشتم؛پلیس...

ولی امروز که تو برگشتی میخواهم برای تمام عمر پلیس باشم.دوست دارم آنقدر پلیس باشم تا کسی جرات دزدی نکند.کسی جرات نکند تفنگ به دست بگیرد و ...

پدرم؛هنوز هم میخواهم پلیس شوم،حتی اگر مثل تو شهید شوم...

 

شادی روح شهدای نیروی انتظامی صلوات

 


[ سه شنبه 90/7/12 ] [ 11:49 صبح ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]


.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک