ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

جاتون خالی دیروز از ظهر تا شب توی مطلب دکتر (از انواع مختلف) وول میخوردیم! کله ی ظهر درست وقتی که حتی پاندای کونگ فو کار هم خوابیده بود و خوابای رنگی می دید من مثل یه مرد رفتم کلینیک قلب تا برای مادربزرگم نوبت بگیرم!

خلاصه بین جمعیت بیمار، جلوی منشی داد زدم: خانوم! های خانوم! با شمام... یه نوبت واسه ی دکتر جکول میخوام!!!

منشی: چه خبرته! مگه نمیبینی این همه آدم تو صف وایسادن؟!

من: ببخشید!!! ملت قهرمانی که تو صف ایستادید، بچه مرشد عذر می خواد...حالا یه نوبت واسه دکتر جکول بهم بده!
منشی: از دست شما آدمای بی ملاحظه! اسمتو بگو
من: اسمم؟! بچه مرشد!
منشی: نوار قلب داری؟
من: قلب دارم! اما نوارشو ضبط نکردم
منشی: مزه نریز! برو ساعت پنج بیا

القصه ما هم ساعت پنج، دست مادربزرگمونو گرفتیم و بردیمش پیش دکتر جکول. دکتر مطابق معمول یه سوالای الکی پرسید و یه نسخه نوشت این هوا (فرض کن دوتا دست من از پشت بهم میخوره). بعد هم همون حرف همیشگی: قرصاتو بخور، یه ماه دیگه بیا!!!

هوا دیگه تاریک شده بود و ما توی خیابون افتادیم به دنبال قرص و دوا. تا اینکه یه جایی را پیدا کردیم که تمام نسخه را داشت. بی مروت 200 هزار اوشلوق برای یه نسخه از ما گرفت...

بگذریم

مادربزرگ را به سرعت رسوندم خونه تا اینکه دوباره خودم به دکتر برم.آخه چند روز پیش از طریق سایت WWW   دات دکتر خوش دماغ داتir  نوبت گرفته بودم.

مطب دکتر در حال انفجار بود! از بس ملت دماغ به دست اومده بودن تا دکتر خرطوماشونو واسه شون کوتاه کنه! دکتر خوش دماغ فلوشیپ (فوق تخصص) از کشور دوست و برادر آمریکای جنایتخوار بود. توی این چند سال هم حسابی واسه ی خودش مغازه ببخشید مطب باز کرده بود.

راستش را بخواید حدود چار پنج سالی بود که اصلا دکتر نرفته بودم! حتی وقتی هم که سرما میخوردم با خوددرمانی و طب سوزنی و طب علفی و اینا خوب می شدم. پس ویزیت یک دکتر بعد از این همه سال برام چیز عجیب و غریبی بود...

طبق معمول جناب دکتر خوش دماغ کم کاری فرموده بودن، چرا که دو منشی ایشان نیز دماغی به قاعده ی مورچه خوار داشتند!!!

بقول شاعر:
یکدفعه دماغ از در آمد.......... بعد از دو سه هفته اکبر آمد!

مجالی یافته شد تا اینکه منم تونستم از لابلای جمعیت منشی ها را از نزدیک ببینم و با صدایی رسا بگم:
خانوم... های خانوم... با شمام؟! من دوساعته تو صف وایسادم!

منشی1: نوبت داری؟
من: آره! ساعت یه ربع به 10
منشی1: اسمت؟
من: بچه مرشد!
منشی1: اسمت بچه مرشده؟
من: آره! اما رفیقام بهم میگن، اُهووی!!!
منشی 1 ابرویی بهم کشید و دفترچه ی ما را به منشی شماره2 داد. منشی شماره ی 2:
برو بشین... صدات میزنم!
من: Ok

و بنده در مطب مشغول خوانش الواح تقدیر و تحقیر دکتر خوش دماغ شدم! همه به زبان انگلیسی بود...

بالای یکی نوشته بود: تاییده جمعی از پزشکان آمریکا (یا ابلفضل!)

اون یکی نوشته بود: تاییده جمعی از پزشکان آمریکا و اروپا (وای ننه)

یکی دیگه: تاییده انجمن پزشکان فلان فلان شده ی خارجی! و قس علی هذه...

از اونجایی که بچه مرشد مثلث (مسلط) به زبون خارجی بود با شاخهای از بناگوش در رفته به سمت تاییده ها رفت تا ببینه قضیه از چه قراره؟! چشمتون روز بد نبینه ملت هم عین ... ما رو نگاه میکردن که این خل و چل دیگه چی میخواد!

اما اصل ماجرای تاییده جمعی از پزشکان آمریکا و اروپا این بود که متاسفانه یه کارگاه آموزشی در ترکیه برگزار میشه و این آقا هم تو این کارگاه ثبت نام میفرمایند! در آخر هم یه مدرک زپرتی به همه میدن!  و اون میشه تاییده جمعی از پزشکان آمریکا و اروپا...

بنده در حال خوانش مابقی تاییده ها بودم که منشی1صدا زد: بچه مرشد... بچه مرشد ... بچه مرشد کیه؟
من: منم! منم! منم!
منشی1: خب دیگه! یه بار گفتی فهمیدم
من: سه بار پرسیدی!
منشی: بیا پرونده را بردار برو پیش اونجا تا دکتر صدات بزنه
من: مچکرم
مطب دکتر به نحوی ساخته شده بود که پس از گذشتن از گردنه ی اولی، جمعی از مریضان بصورت گله ای وارد اتاق بعدی میشدن تا هم سلسه مراتب حفظ شود و هم اینکه ...

اتاق بعدی بیشتر به اتاق وحشت شبیه بود! چرا که خانمی که در مطب در حال خوردن پیتزای قارچ و گوشت بود، اونجا به گریه افتاد و هی میگفت: میترسم!!! من آندوسکپی نمیکنم!! درد داره... اِهِن اوهون...

راستشو بخواید منم وقتی که این صحنه را دیدم بیاد بچه هایی افتادم که از آمپول میترسن(خود منم جزو همون دسته ام)!

بیماران یکی یکی وارد اتاق دکتر میشدن و دیگه برنمی گشتن! من اول فکر کردم که توی افق محو میشن اما نگو که مطب هزارتا در و دروازه داشت...

خلاصه نوبت به بچه مرشد رسید! جناب دکتر از زیر عینک نگاهی به قد و قامت ما انداخت و گفت:
بفرمایید... مشکلتون چیه؟
من: عرض شود خدمتتون که چند سال پیش توی تکواندو یه ضربه ی محکم به دماغ ما خورد و الان فک میکنم کج و کوله!
دکتر: نفس تنگی هم داری جانم؟
من: نخیر... البته وقتی ورزش میکنم حس میکنم نفسم دچار مشکله!
دکتر: خب حالا میخوای عمل کنی؟
من:خب اگه لازمه عمل کنیم!
دکتر: چار تومن!
من: چار تومن؟! زیر لفظی میخوای؟!
دکتر: نع! چارتومن خرجشه!
من: یا خدا! مگه میخوای عمل زیبایی کنی دکتر؟
دکتر: آره! عمل زیبایی محسوب میشه!
من: ترجیح میدم دربی سی و سوم را دوباره نگاه کنم تا این عملو انجام بدم!
دکتر: خب اگه میخوای، با دستگاه نگاه کنم تا ببینم شاید مشکل دیگه ای هم داشته باشی...
من: مثلا چه مشکلی؟
دکتر: پولیپ...سینوزیت... گرفتگی فلان
من: یا علی! نگاه کن دکتر جان
و دکتر خوش دماغ دو پنبه ی بی حس کننده وارد دماغ ما کرد!
دکتر: برو نیم ساعت بیرون بشین تا بی حس بشه!
هنوز روی صندلی ننشته بودم که منشی دوباره منو صدا زد:
بچه مرشد! بچه مرشد بیا اینجا
من: بله؟!
منشی1: 80 تومن!
من: 80 تومن چی؟! این پنبه های تو دماغم دونه ای 40 تومنه؟!
منشی1: 80 تومن هزینه ی آندوسکپی را بیا بالا!
من: یعنی چی؟! آندوسکپی! دکتر بمن نگفته بود...
منشی1: پس اون پنبه ها  رو واسه ی خوشکلی کرده تو دماغت؟!
من: برو عامو! آندوسکپی کیلو چند؟!
منشی1: خب همینارو به دکتر بگو...

باز وارد مطب دکتر شدم و با اخم به دکتر گفتم:
آقای دکتر شما چرا نگفتی آندوسکپی میخوای بکنی؟
دکتر: من که گفتم!
من: شما گفتی دستگاه! نگفتی آندوسکپی !!!
دکتر: این آندوسکپی مث آندوسکپی معده نیس! اصلا درد نداره!
من: تو دلم گفتم(آره جون عمت)... اما الان آمادگی ندارم!
دکتر: خب میخوای چیکار کنی؟!
من: اگه دماغم خیلی اذیتم کرد میکنمش تو چرخ گوشت!
دکتر: (میخندد) خب بیا تا پنبه ها رو بیرون بیارم...

خلاصه دست از پا دراز تر از مطب بیرون اومدم.و تصمیم گرفتم که تا خدا خدایی میکنه، منم دیگه پیش هیچ دکتری نرم! (البته، این صورت مطلوبه! نه صورت موجود)

 

 

پانوشت:

1-      اینروزها هزینه ی درمان واقعا سرسام آور شده! خداوند عنایتی به حال مریضان بفرماید ان شاالله

2-      تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد, وجود نازکت آزرده گزند مباد

 

 

 

 

 


[ سه شنبه 92/7/16 ] [ 10:22 صبح ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

                                                                                              بسمه تعالی

کلامی با کارشناسان محترم کار گروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه :
 با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما، آنچه از جانب شما محتوای مجرمانه شناخته شد، برای اینجانب قابل قبول نبوده و نخواهد بود. اما با توجه به جایگاه حقوقی شما و ضرورت قانون پذیری آحاد جامعه حقیر تمامی یادداشت های این وبلاگ که از آن بعنوان مصادیق محتوای مجرمانه یاد شده  را حذف کردم!
باشد که پرودگار رحمان و رحیم از ما راضی باشد

 

 جمله ای با مخاطبان گرامی:
زین پس نوشته ی طنزی در این وبلاگ منتشر نخواهد شد. حتی شاید... 

 


پانوشت
1-شیخ اجل سعدی گرامی در گلستان خود آورد:  
یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است، در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمی‌آید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند.

2- ان شاالله هیچ وبلاگ نویسی پس از 6 سال آرزو نکند که ای کاش بجای وبلاگ نویس مسافرکش می شدم.

 

 

 


[ دوشنبه 92/7/8 ] [ 10:28 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]


.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک