ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

چند روزپیش،امتحان برنامه نویسیCداشتیم.طبق معمول بدلیل استرسی که داشتم(البته نه بخاطر امتحان،بلکه بخاطر فراموشکاری و دیر رسیدن)دو ساعت قبل از امتحان به دانشگاه رفتم.از فرصت استفاده کردم و شروع به خواندن جزوه کردم.یک ساعت و نیم فرصت مناسبی برای مرور جزوه بود.به همین دلیل با اعتماد به نفس خاصی وارد جلسه شدم!ساعت دقیقا11را نشان می داد.اما هرچه دور و بر خودم را نگاه کردم اثری از بقیه همکلاسی ها نبود.در این هنگام بود که یکی از مراقبین از آن ته سالن با صدای دو رگه خودش فریاد زد:آقا،شما امتحان دارید؟انگار آب سردی روی تمام تنم ریختند.با خودم گفتم حتما دیر اومدم و امتحان تمام شده!جواب دادم:بله،امتحان برنامه نویسی دارم.دوباره صدا زد:کی؟گفتم:ساعت11.گفت به کارت ورود به جلسه ات نگاه کن.منم با تردید ساعت را نگاه کردم.دیدم نوشته11صدا زدم:نوشته11.گفت:پس تاریخشو بخون!نگاه کردم دیدم 24ساعت زودتر اومدم!!!

اما مشکل فردای اون روز شروع شد،روزی که هم تاریخو درست اومده بودم و هم ساعت رو.داشتم سوالات رو جواب می دادم که صحنه ی شگفتی،منو مبهوت کرد.بغل دستیم یه کاغذ A4را که برای تقلب آماده کرده بود،در کمال ناباوری در دست داشت و مشغول کپی کردن بود!داشتم همینطور نگاهش میکردم و در این اندیشه بودم که چه جوری جرات میکنه با وجود این همه مراقب تقلب کنه،که احساس گرمی دستی سنگین رو،روی شونم حس کردم.همون مراقب دیروز بود.اما امروز شده بود مثل شمر از ناراحتی!فریاد زد:آقا بلند شو برو ،ته سالن بشین.من که هنوز درک این موضوع که برگهA4خطرناک تر است یا نگاه معنادار من برام مسلم نشده بود،یاد این بیت افتادم که:

(گنه کرد در بلخ آهنگری       به شوشتر زدند سر مسکری)

بله بنده به علت تقلب بغل دستیم،باید تنبیه می شدم واین هم جزای بغل دستی کسی که تقلب می کنه...


[ سه شنبه 90/3/31 ] [ 5:10 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک