ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

 

عینهو پیرمردا قبل از مسافرت رفتم و هرچی قرض به گردنم بودرا صاف کردم

 هزارتومن به سبزی فروش؛ 400 تومن به میوه فروش و بالاخره 500 تومن دیگه به یک  میوه فروش پرتابل ( ماشین میوه)

صبح دوشنبه  بعد از خوردن یک سحری مفصل و اتوکشی چارتا پیرهن کهنه راهی ایستگاه قطار شدم. هنوز هوا گرگ و میش بود. بعد از ارائه بلیت و نمایاندن شخصیت خود به مامورین (ارائه بلیت نشانه شخصیت شماست چه در اتوبوس و چه قطار و هواپیما و فضا پیما)  جای خودم را در قطار پیدا کردم.

همیشه دوتا آرزو داشتم؛ اول اینکه خلبان شوم و دوم اینکه در قطار یک آدم حسابی کنارم بشینه! نه یک گونی سیب زمینی و پیاز

مطمئنم که شاید روزی خلبان شوم؛ اما هرگز آرزوی دوم من برآورده نخواهد شد!

 یک جوان 25ساله به محض نشستن کنارم بی هیچ گفت و گویی خودش را روی صندلی ولو کرد وفقط دهان مبارکش بود که چونان تونل هوا باز و بست می شد لکن  هوای تمیز را داخل ریه می کرد و دی اکسید کربن فشرده خارج می ساخت مضاف بر ریخت و پاش بزاق به روی دسته ی صندلی وحقیر...

خدا را شکر که ماه رمضان بود و آمار مسافرت پایین؛ برای همین خودم را با احتیاط به منتهی الیه سمت راست کشانیده و با یک حرکت گازانبری به صندلی های خالی جلو مراجعت نمودم، تا هم از شرّ خرخر اون بنده خدا خلاص شوم و هم اندکی به مقصد نزدیکتر

با جی پی اس موبایل سرعت قطار را چک کردم. حول و حوش 140 کیلومتر بود؛ این هم از مصادیق کم فروشی!

اصولا باید سرعت قطاری های پردیس 160 کیلومتر باشد که این 20 کیلومتر قابل اغماض نبود! من هم آدمی نبودم که از این قضایا ساده بگذرم، با خودم گفتم هم فال هست و هم تماشا باید به مهمانداران اعتراض کنم...

مهماندار با خوش رویی سوال کرد: صبحانه چی میل دارید قربان؟!

جواب شنید: چرا سرعت قطارتون کمه؟!

 پاسخ داد: چون خطوط شلوغ است و ما اگر هم با سرعت بالا حرکت کنیم؛ مجبوریم بین راه توقف داشته باشیم...

عاقلانه نبود که از مهماندار طلب اضافه کردن خطوط ریلی کشور را میکردم! چون در چارت سازمانی ایشون نمی گنجنید؛ پس به نشانه ی اعتراض خفیف چهره را در هم کشیده( حالتی که پس از خوردن لیمو ترش به آدمی دست می دهد) و بدون سفارش صبحانه جناب مهماندار را بدرقه فرمودم...

مسیر تقریبا طولانی بود و کم کم داشتن احساس سبز شدن شاخ در سرم را می کردم. چون بنده خیلی زود حوصله ام سر میره و سریع شاخ در میارم.

با خودم گفتم چطوره که کمی فیلم تماشا کنم! گوشی هدفون را متصل کردم و میخکوب به ای سی دی چشم دوختم! مسئولین محترم رجا در حال اکران اثر تکرار نشدنی"چپ دست" بودند!

در همانجا بود که بنده نظریه تاثیر بالیوود بر حمل و نقل ایران را به اثبات رساندم.  اصولا اگر بالیوود تولیدی نداشته باشد؛ کارگردانان مبتکر ایرانی دست مایه های تولید خود را از دست داده و به موازات آن آمار تولید آثار سینمایی پایین خواهد آمد. این فاجعه در نهایت منتج می شود به فلج شدن خطوط ریلی و جاده ای ایران! چرا که شوفران محترم اتوبوس و لوکوموتیورانان عزیز اثری برای اکران به روی پرده های نقره نخواهند داشت!

حال این خودخواهی بود که بنده چنین فاجعه ی انسانی را طلب کنم! پس بدون خون و خونریزی هدفون را از گوش خارج ساخته و با گره دادن سر به ته آن به داخل سطل زباله هدایت شد...

اینبار هم تذکری به مهاندار ندادم (هنوز دارم خودم را بخاطر عدم تذکر نفرین می کنم)

تقریبا مسیر به نصف رسیده بود. پلک هایم دیگر سنگین شده بود، اما نمی شد از خیر روزنامه گذشت. مطلب جالبی را با عنوان تشریفات دیپلماتیک منتشر شده بود. برای همین اون دو صفحه را کامل خواندم( بخوانید خوردم)

تمام شدن روزنامه همانا و خواب رفتن حقیر همان...

 

قطار پردیس

این هم یک تصویر بسته از محل جلوس اجلال بچه مرشد

 

حالا دیگر به تهران رسیده بودیم. پایتخت ایران. شهر مردمانی که خودشان را آخرِ زرنگی می دانند! بر روی هر کوخی در این شهر یک دیگ سیاه است (دیش ماهواره) شک ندارم که همه ی اهالی تهران از ماهواره استفاده ی علمی می کنند!

وارد میدان راه آهن که بشوی تمام مسافرکشان از تو التزام تردد می گیرند! نزدیک است که کار من با یکی از آنها که گیر 300 پیچ داده است به دعوا بکشد...

راستی یک چیز جالب دیگر؛ خیلی مردم تهران روزه نمی گیرند ( شاید بخاطر این است که گرسنه می شوند). آنها خیلی راحت در خیابان سیگار می کشند؛ اغذیه فروشی ها باز است!

خانمها تقریبا لباسی بر تن ندارند و خوشبختانه باز از عدم آزادی می نالند. آمار اعتیاد و کارتن خواب سر به فلک می کشد؛ رانندگان هر 1 دقیقه نذر خود را ادا می کنند(آنان نذر کرده اند که همیدیگر را "یابو"  خطاب کنند)

بگذریم، برای من که هدف سفرم  چیز دیگری است ملامت ها آسان است؛ اما وای بحال کسانی که تهران را بعنوان مقصد گردش انتخاب می کنند ( خیلی ... اند)

پایان قسمت اول

پی نوشت: یاد شعر مرحوم نسیم شمال افتادم؛ الا تهرانیا انصاف میده خر توی یا من؟!

 

 

 

 


[ پنج شنبه 91/5/26 ] [ 2:23 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک