ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان


ومن به تهران رسیدم...
قرار بود که برای استراحت به منزل یکی از اقوام برویم. تمامی هماهنگی ها از قبل شده بود و هنگام ورود به راه آهن مصادف شد با سان دیدن در برابر نیروهای تشریفات ارتش جهوری اسلامی.
از روی فرش قرمز پله های راه آهن را پایین آمدم. یک لموزین مشکی منتظر بنده بود تا مرا به خانه برساند! گارد حفاظت مراقبت دقیقی انجام می داد. بیچاره مردمی که بخاطر من به زحمت افتاده بودند؛ چون تمامی خیابان های مسیر عبور ما بسته (قُرُق) شده بود.
از این خیالپردازی ها که بگذریم؛ حوالی ساعت 12 و نیم بود که به منزل رسیدم. بیچاره میزبانان که با دهان روزه برای من تدارک نهار دیده بودند. راستش را بخواید روزه خوری (حتی از نوع مباح آن) بسیار تهوع آور است! بالاجبار اندکی میوه خوردم. چشمانم خیلی سنگین شده بود، اصولا 75% برنامه هفتگی سران تنبل را خواب تشکیل می دهد؛ و اناتومی بدن حقیر هم چنان است که بصورت آتوپایلوت بخواب می روم، حال حتی اگر مشغول بندبازی باشم!!!
ساعت را چک کردم، حوالی 3 و نیم بود. هنوز نهار نخورده بودم، به اتفاق یکی از اهالی خانه که بدبخت از درد معده بخود می پیچید نهار را خفه کردیم! این نکته را هم اینجا اضافه کنم که در ماه مبارک رمضان آمار درد معده و بالطبع زخم معده بصورت فزاینده ای بالا می رود تا آنجا که طبیبان برای جلوگیری از فاجعه ی انسانی به خیل عظیم معده سوراخان جواز ترک روزه می دهند (جل الخالق)
پس از صرف نهار تلفنی با یکی دیگر مدعوین به جلسه (که علت اصلی سفر ما هم جلسه بود) هماهنگی های لازم را بعمل آوردیم. قرار شد که من خودم را به میدان آزادی  برسانم و از آنجا بالاتفاق راهی جلسه شویم (فرض کنید که لقمه را دور کمر بچرخانیم و بعد از زیر لاله ی گوش راهی دهان کنیم!)
با بی آر تی تا میدان آزادی یک ساعتی راه بود. با محاسابات من هنوز اندکی مجال خواب بود لاجرم باز بنده روی آتوپایلوت رفتم و چشمانم مست و خمار خواب شد.
درست قبل از اینکه با زنگ موبایل هوشیار شوم خر غلطی خورده  و از روی مبل با صورت به روی زمین افتادم! صدای جابجا شدن نخاعم را احساس کردم. خدا را شکر موضوع جدی نبود.
خمیازه کشان لباسم را عوض کردم و راهی ایستگاه بی آر تی شدم. ابتدای ساکن اگر شما نعوذبالله خدا هم باشید ممکن نیست که وارد بی ار تی شوید و صندلی خالی وجود داشته باشد!
تنها کافیست که 42 بار با کله به شیشه بروید؛ 75 بار با فرد جلوی رویتان شاخ به شاخ شده و 950 قدم هم میان اتوبوس جابجا شوید! آنوقت بصورت اعجازانگیزی صندلی خالی پیدا می شود.اما حیف که تنها یک ایستگاه به آزادی مانده است...
دلم می خواهد بلند فریاد بزنم؛ تهران درود بر مهمان نوازیت! اما هنوز وقت برای فریاد زیاد است. ابتدای جاده مخصوص کرج محل قرار من و دوستم آقای سلمانی است. آقای سلمانی مردی مسن است که او را در فضای مجازی پیدا کردم (بقول اصفهانی ها جستم)
پس سبیل بوسی ها معمول مردانه سوار خودرو شخصی شان شدیم و راهی همایش.
عنوان همایش این بود " همایش تجلیل از فعالین فضای مجازی"
اما لااقل از حقیر تجلیلی نشد! بسختی نزدیک محل جای پارکی پیدا کردیم وبی خبر از آنکه باغ محل همایش خودش داری پارکینگ اختصاصی بود...
راستی تا یادم نرفته این را هم اضافه کنم که مدیر پارسی بلاگ هم در میان کوچه گیر کرده بود و فقط دنده چاغ می کرد ( کلی خندیدم)
وارد سالن که شدیم یک قبرستان مدعو روی صندلی ها لم داده بودند و جای سوزن انداختن نبود ( به آقای سلمانی گفته بودم که سر وقت حاضر شویم اما کو گوش شنوا؟)
چشمانم را تیز کردم دو جای خالی مثل هلو برایم دست تکان می داد. به آقای سلمانی اشاره کردم که جای خالی را دریاب. با فنون ورزش جاذب پارکور خودمان را در صندلی ها فرو کردیم.  دکتر نمی دانم چی چی با سمت معاونت وزیر در حال سخنرانی بود. هنور سخنران اصلی نیامده بود. لیستی به ما دادند و اطلاعاتی ذی قیمتی را حصول کردند که بماند!
با وارد شدن دکتر اخوان چیدمان نفرات جلو تکانی خورد! الحمدلله من هنوز بر جایم سوار بودم...
مجری فروتن یک به یک اسامی را می خواند و حضراتی پای میکروفن می آمدند و از وضعیت حاضر می نالیدند! هر چه پانتومیم بلد بودم بکار گرفتم که آقای مجری را قانع کنم تا یک تایم ناقابل هم به حقیر دهد و من هم دو کلمه ای عرض ارادت داشته باشم! غافل از اینکه به مدیر سیستم وبلاگ نویسی ما هم بلندگو نرسید؛ چه برسد به بچه مرشد!
اصولا سخنرانی در اینگونه محافل خلق الساعه است و کسی نمی داند که چه می خواهد بگوید. یک ضرب المثل چینی می گوید: همه چی آرومه؛ من چقدر خوشحالم!
هوای سالن بسیار گرم است و بدنم لچه ی عرق !
نگاهی به ساعت می اندازم؛ نزدیک اذان است و موسم افطار. شوربختانه هنوز حالا نوبت آقای مدیر است که یک خروار سوال با ربط و بی ربط را جواب دهد. دلم می خواهد بایستم و بلند بلند اذان بگویم...

 

شکر خدا مرام مدیر قلقلک شده و سخنانش را کوتاه می کند. جمعیت به سمت درهای خروجی هجوم آورده اند. نزدیک است که زیر دست و پا له شوم! (برای تصویرسازی ذهنی هجوم تاتاریان به بلاد دیگر را متصور شوید)
آقای سلمانی می گوید؛ اول نماز. بنده هم اینطور تصدیقشان می کنم: اول نماز؛ البته بعد ازافطار
از بس که ما رفقا آدمهای بی دست و پایی هستیم؛ میز خالی هم تمام شده است! تنها چند صندلی خالی کنار حضرات (مقربین درگاه فرهنگ و ارشاد) خالی مانده است. دست اندرکاران بالاجبار ما را کنار آنان جای می دهند. تا یادم نرفته این ضرب المثل میانماری را هم بگویم که می فرماید: بگو این آرامش تا ابد پا برجاست؛ کذا و کذا
اللهم لک صمنا میخوانم و خرمایی تناول میفرمایم! وای خدای من که این خرما چقدر ترش شده بود...
پایان قسمت دوم


[ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 10:2 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک