ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

 

حوالی ساعت 8 شب بود و  من در حال برگشتن به منزل بودم...

مرد میانسالی پریشان حال میان کوچه ایستاده بود و جوانی هم سوار بر موتور خلاف جهت ایستاده بود. کلامی بین آنان رد و بدل شد و جوانک ناگهان موتور را بسمت من کج کرد! سرعت چندانی نداشتم؛ با این وجود کاملا توقف کردم تا جوان موتور سوار از روبرویم رد شود. اما انگار موتور سوار قصد جان مرا کرده بود!!!

در کمال ناباوری جوانک، تک چرخ زنان به سمت خودروی من آمد و  موتورش را روی کاپوت ماشینم رها کرد و از آن بدتر بی توجه به من راهش را کشید و رفت!

بهت تمام وجود مرا فرا گرفت. سریع از خودرو خارج شدم و بدنبالش دویدم! فایده ای نداشت؛ موتور سوار انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده است راهی خانه شان شد! از مرد میانسال سوال کردم: این کی بود؟ کجا رفت؟!

مرد جواب داد: آقا ناراحت نشوید؛ این پسر من بود؛ با من دعوایش شده است و ...

عاقلانه ترین کار تماس با پلیس بود. بلافاصله شماره ی 110 را گرفتم و آدرس محل تصادف را اعلام کردم. متاسفانه لوکیشن حادثه هم کوره کوچه ای در یکی از محلات فقیر نشین بود.

 

 

کم کم از هر خانه ای 10 تا کله ی کج و کول بیرون آمد. یکی کارشناسی می کرد و دیگری بنده را بازجویی. یکی دوبار با محله نشینان تند شدم .

یکی پیشنهاد می کرد که خسارت بگیر و دیگری صلح و صفا را راهکار برون رفت از چالش عنوان می کرد.شنیده بودم که پلیس 110 در اسرع وقت حاضر می شود! اما یا آدرس ما گنگ بود و یا...

خلاصه چشم ما به جوان روشن شد. ابتدا با پررویی جلوی پدرش سینه ستبر کرد و بعد با لحنی شاکیانه از من سوال کرد: حالا که چی؟! میخوای چکار کنی؟!

دیگر وقت آن بود که اندکی او را تادیب کنم. با شتاب به سمتش رفتم، حدود یک سر و گردن از او بزرگتر بودم. بدن استخوانیش شروع به لرزیدن کرد؛ ترس در چشمانش موج می زد. صدایم را بلند کردم و گفتم: میخواهم آدمت کنم! آدم

آرام جواب داد: "دایی" هرکاری دوست داری بکن...

دوباره فریاد زدم: اگه هرکسی هرکاری دوست داشته باشه بکنه؛ دنیا میشه باغ وحش! میفهمی اینو؟!

اینبار حرفی برای گفتن نداشت، پس به همین اکتفا کرد: شما راست میگی "دایی"

مردم دور تا دور ما حلقه زده بودند، هرکسی چیزی می گفت. پدرش من را کنار کشید و گفت: شما را جون هرکی دوست داری کوتاه نیا! یه کاری کن تا لااقل چند روزی بازداشتش کنن! شاید خدا خواست و بخودش اومد.

از قیافه ی مرد معلوم که فرد آبروداری هست. توی دلم خیلی برایش غصه خوردم. مادرش هم کناری ایستاده بود و از آبروریزی پسرش شرمنده بود.

نگاهی به پسر جوان کردم؛ ملتمسانه گفت: اگر پلیس بیاد موتور را با خودش میبره. 

تلخندی زدم و گفتم: خب منم همین را میخوام. پلیس اول باید یک تست الکل و مواد مخدر از تو بگیره و بعد هم جریمه ات کنه و نهایتا خودت و موتورت را یکجا به هم ببنده!!!

باز جواب داد: هرکاری دوست داری بکن، از هر دستی بدی از همون دست می گیری!

گفتم: گل گفتی! روزی را میبینم که همینجا پسرت کاری را سرت بیاره تا آرزوی مرگ کنی! همینطور که تو پدرت را به این حال و روز انداختی؛ پسرت هم تلافی خواهد کرد. در ضمن یکبار دیگه هم بهت گفته بودم؛ اگه هرکسی کاری را که خواست انجام بده دنیا میشه باغ وحش

داشتم پسر را نصیحت می کردم که خودروی پلیس هم سر رسید. دو سرباز ستوان( افسر سرباز با نوار آبی روی شلوار) از خودرو خارج شدند و بلافاصله سراغ مرا گرفتند. کاملا حادثه را برایشان شرح دادم. بعد از آن افسر پسر موتور سوار را خواست و جویای شرح ماوقع شد!

پسر دچار لکنت زبان شد و گفت:موووووووووتوووووووررررررر مننننننننننننننن

پلیس حرفش را قطع کرد و گفت: تو بیخود کردی که فلان و فلان

پدر جوان پیشدستی کرد و مدارک را تقدیم پلیس کرد! پلیس به مدارک نگاهی کرد و علت انقضای بیمه نامه موتور را بهانه کرد...

مرد پلیس را کنار کشید و گفت: من تمام خسارت این آقا(یعنی من) را می دهم اما شما پسرم را بازداشت کنید (خدا این روز را برای کسی نیاره)

پلیس جواب داد: آقا ما کارشناس تصادفات هستیم نمی تونیم کسی را دستگیر کنیم و ...

بعد هم گواهینامه ی پسر را بمن داد و گفت: این آقا خسارت شما را تقبل کردند؛ برید و ماشینتون را درست کنید پولش با این آقا! خدانگهدار...

گفتم: یعنی چی خدانگهدار؟! شما باید از این پسر تست الکل و اعتیاد بگیرید! کلاه ایمنی نداشته؛ خلاف جهت حرکت کرده؛ حرکت نمایشی انجام داده؛ بیمه نامه اش منقضی شده؛ حالش هم سرجاش نبوده؛ حداقل باید کلی جریمه اش کنید و موتورش را توقیف کنید!!!

پلیس ابروهاش را درهم کشید و گفت: مشکل شما چیه؟! مگه نگفتم که خسارت را بگیر! شما چکار به اینکارا داری؟! توقیف موتور به عهده ی کلانتری هست! برو شکایت کن!

گفتم لااقل جریمه اش کن...

خلاصه کسی نه جریمه ای کرد و نه موتوری توقیف شد! موتوری هم بسلامتی در رفت! پلیس در حال حرکت بود؛ گفتم: لااقل صورتجلسه بنویس! باز جواب داد، برو کلانتری شکایت کن...

باز پدر و مادر جوان به سمت من آمدن و هی التماس می کردند که برو ازش شکایت کن...

ما از دستش به ستوه اومدیم! مادرش آرام می گفت: تو را به حضرت عباس همسایه ها نفهمن! ما آبرو داریم... پدر اشک در چشمانش جمع شده بود و از خجالت نصفه جان مانده بود.

در تمام وقت من یاد این ماجارا بودم که روزی المنتصر پسر متوکل عباسی به نزد پدرش رفت و دید که دلقک متوکل مشغول اهانت به علی بن ابی طالب علیه السلام است . از پدرش خواست که این کار را ادامه ندهد ولی پدر در جواب به او حرف بسیار زشتی را به زبان آورد .

 

المنتصر به نزد امام جواد آمده و از ایشان کسب اجازه کرد که پدرش را که به علی و آل رسول اهانت کرده به قتل برساند که امام می فرمایند :

 

قتل پدر عمر را کوتاه می کند لکن المنتصر این کار را انجام داده و پدر را به قتل می رساند . حال نیت المنتصر خدایی بوده و یا اینکه برای سلطنت این کار را کرده بماند .منظورم قسمت دیگری از این داستان است که دیده ام :

بعضی از فرزندان ناخلف  آنقدر پدرشان را آزار می دهند که پدر روزانه بارها آرزوی مرگش را می کند...

خدا ما را از آنان قرار ندهد ان شاالله...

پی نوشت: موضوع کم کاری افسران راهور را پیگیری خواهم کرد.

ثانی نوشت: بنظرتون ازش شکایت کنم؟

 

 

 

 

 


[ دوشنبه 91/6/6 ] [ 11:36 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک