ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

 

 

آفتاب داغ بیابان حبشه تاثیر نامناسبی بر زولبیا و بامیه گذاشته بود. چرا که آنان هم طعم ترشی می داد ...

افطار مختصری کردیم و پس نوشیدن 32 لیوان چای داغ توسط دو یار غار برای انجام فریضه مغرب و عشا اعزام شدیم. در بین راه جناب مدیر پارسی بلاگ، که در حال تناول هردوانه (خربزه و هندوانه) بودند را هم با خود راهی کردیم.

چون مسیر نماز خانه از روبروی میز غذا می گذشت شیطان رجیم وسوسه ای در دلهامان ایجاد کرد که:

ای مومنان و ای روزه داران ! بخورید و بیاشامید که هنگام برگشت نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان!

شک ندارم که خداوند رحمان و رحیم لشکری از فرشتگانش را در لباس مدعوین فعال فضای مجازی بسمت میز غذا گسیل داشت! چرا که چنین غلغله ای از انسان خاکی بر نمی آمد (حتی اگر اشرف مخلوقات باشد)

محض تصویرسازی باید عرض کنم که مدعوین (بلاشک فرشتگان انسان نما) چونان پزشکان قانونی در حال تشریح اجساد مرغان و گوسپندان بودند! قدرتی خدا یکی از فعالان آنچنان گوشت را از استخوان جدا می کرد، که سوارکار پالان را از الاغ بردارد.

پس بازهم رحمت خداوند شامل حالمان شد که بعلت کثرت رجال  بیخیال شام  و سلف اپن شدیم و نماز اول وقت را بر همه چیز ترجیح دادیم (آره جون عمه مون)

جا دارد که این گِله را هم از همقطاران ارجمند کرده باشم، چرا که من غیر مستقیم پا در محراب گذارده و با آب و تاب مشغول تلاوت حجازی نماز شدم اما هیچکدام از دوستان به من اقتدا نکردند (و سیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلبون)

حال که دوباره دو قسمت قبل سفرنامه را خواندم دیدم که نامی از حمید گلرخی برده نشده است! حمید گلرخی هم یکی از دوستان و شرکای بنده است که در تمام مراسم حقیر را همراهی می کرد ( بقول معروف؛ بِه از شما نباشه بچه ی خوبی هست)

القصه؛ نماز را خوانده و دوباره به اتفاق هیت همراه راهی میز غذا شدیم. روی میز تنها جنازه و اجساد بود! اسکلت مرغ و پوست ماهی! آب کوفته و کوفته هایی که حالا تمامشان کوفت شده بودند! (بیماران قلبی این پاراگراف را مطالعه نفرمایند یا قصد قرائت دارند سعی در تصویرسازی نداشته باشند که دچار سکته قلبی خواهند شد)

ناامیدانه نگاهی به میز چند متری کرده و دنبال ذره ای ته مانده ی غذا بودیم. مدعوین گرامی کم مانده بود که پایه های میز را هم بعنوان دسر نوش جان کنند. لاجرم برای ضایع نشدن بشقابی برداشته و قس علی هذا...

دوباره با بشقابان پر از خالی به سمت میز حواریون فرهنگ و ارشاد رجوع کردیم. پس از کلنجار رفتن با غذا و دست کشیدن از آن میزبانان حرکتی کردند که نه درخور شان مجلس بود و نه مدعو!

سربسته بگویم که ته مانده هم کوفته مان شد. چشمتان روز بد نبیند تمام سلف دوباره  ری شارژ شده بود. حال جوجه و ماهی ها و کوفته ها و فسنجان ها و بره ها و کرگدن ها و چه و چه روی میز به ما چشمک میزدند! ( سه امتیاز مثبت برای آنها)

کم مانده بود که سرخوردگی بگیریم! ناگهان همای خوشبختی را روی دوش خود حس کردم. دستی دراز شد و کیک تولدی را به سمت مدیران تعارف می کرد. با نهایت پررویی دست را قطع کرده و کیک تولد را به دوستم حمید گلرخی که تولدش بود تقدیم نمودم!

حمید و آقای سلمانی که وامانده ی حرکت من شده بودند فی المجلس 30 امتیاز فنی به من داده و مشغول پای کوبی شدند (بعلت جبران واقعه سلف)

آقای گلرخی چون اندکی کم روتر از ما تشریف داشته  از بریدن کیک طفره می رفت. کم مانده بود که بسان فیلم فارسی ها کله اش را در کیک فروبریم. خلاصه حمید کیک را برید و آقای مدیرپارسی بلاگ هم از ما عکس می انداخت...

 

 

 

پس از جشن تولد کوچکمان در حاشیه ی اجلاس قرار شد به اتفاق همه ی وب نویسان پارسی بلاگی گپ و گفتی به راه بیندازیم! بعد ها فهمیدیم که اعضای دیگر حاضر در جلسه که جشن تولد ما هم نه حضور داشته و نه خبر داشتند 45 دقیقه روی پا ایستاده بودند!!!

گوشه ی خلوتی جسته و حلقه ی پارسی را  تشکیل دادیم. نشستن روی چمن حس خوبی ندارد؛ پس با طرح موضوع شیب و نمناکی چمن خودم را کنار آقای سلمانی تنها صندلی نشین حلقه جاکردم. یکی از اهالی اصفهان گز آورده بود و دو اصفهانی دیگر هم مصرانه نام خود را بعنوان واقف روی هر گز نوشته و بعد تعارف کردند ( اصلا ما خیال می کنیم پول اون جعبه ی گز را تمام اصفهان داده بود)

چون در جمع گلرخی از همه کوچکتر بود؛ بنده او را مسئول تعارف پکیج تاریخی گز نمودم...

بعد هم جلسه با معرفی اعضا شروع شد: ایشان آقای فلان هستند و بهمان صفت

جلسه خیلی زود تمام شد چرا که باز اصفهانی ها عجله داشتند و امکان داشت بلیطشان باطل شود ( باطل شدن بلیط اصفهانی ها همانا و قالب تهی کردن همان)

تازه از این هم بگذریم که پس از سخنرانی بعضی ها من عینهو پلنگ صورتی شدم! (خدا بی انصافی را برای چی آفریده نمیدونم)

بگذریم. حوالی ساعت11 جلسه تمام شد و همه از هم خداحافظی کرده و من باز سوار ماشین سلمانی شدم. ابتدا قرار بود به ایستگاه مترو بریم و از اونجا نخود نخود هرکی رود خانه خود! اما مترو دیگر بسته شده بود...

ناچار دوباره به میدان آزادی برگشتیم و خدا را شکر که بی آر تی تا صبح مشغول انجام وظیفه بود! وگرنه من آن وقت شب عمرا سوار شخصی می شدم...

بالاخره آن شب گذشت و فردا صبح بعد از مسواک زدن با خودم گفتم که چه خوب است که گل گشتی هم در تهران بزنیم. گزینه ی ماشین که همان ابتدا رد شد؛ چرا که پسرعمه ی گرامی دیشب جلوی ماشین را با سپر نیسان جمع و جور کرده بود...

اما وسط حیاطشان یک موتورتقریبا نو حس موتورسواری را در حقیر زنده کرد. بی هیچ وسیله ی ایمنی راهی خیابان های تهران شدم. باید این اعتراف را بکنم که من اصلا آدم خوبی نیستم! چرا که مدام در حال سرکار گذاشتن امت هستم. در یکی از کوچه سرعتم را آرام کرده و از عابری پرسیدم؛ کوچه ی شهدای فضاپیمای چلنجر کجاست؟ مرد گفت: کجا بهت آدرس دادن؟ عرض شد: گفتن همین نزدیکی هاست!

مرد فکری کرد و گفت: مستقیم برو! (کل تهران از آدرس دادن همین را بلدن! مستقیم برو)

جلو تر رفتم و از پسر بچه ای (به دبیرستانی ها مینمود) همین سوال را کردم. او هم بی درنگ گفت: تا انتهای همین خیابان برو؛ آنجا از هرکسی بپرسی بهت آدرس می دن...

بگذریم، پس از ساعتی تفریح و گردش در تهران عمر سفر ما هم به پایان رسید...

ساعت چهار عصر من بودم و میدان راه آهن

پایان

پی نوشت: تهران شهر خوبی است

دوبارنوشت: خودتی (مخاطب کسانی که به من آدرس الکی دادند)

سه بار نوشت: من آدم خوبی نیستم، مشکل از من هست نه مردم تهران!

 


[ جمعه 91/6/10 ] [ 12:20 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک