ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

 

از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون!

دیشب تا صبح نخوابیدم.

حوالی ساعت 11 شب بود که خسرو لعنت الله علیه تشریف کثافتش را آورد توی اتاق ما و بساط درس خوندن را برچید!

خسرو خان فردی بود که در تمام خوابگاه شناخته شده بود و هیچ جا کسی محل ِ سگ هم بهش نمی کرد! الا اتاق ما که تشکیل شده بود از سه راس بچه ننه ی خرخون! (که یکیش هم خودم بودم)

لامصب انگار نذر داشت یه ریز حرف بزنه؛ البته مضاف بر پرتاب آب دهان هنگام ایراد سخن . آخه جلوبندی خسرو چند سال پیش بر اثر تصادف داغون شده بود و دندون مندون حسابی نداشت...

القصه، وقتی خاطرات اسمال مرده شور  را تمام و کمال برامون تعریف کرد و دیگه چیزی به مغزِ نداشته اش نرسید، بی هیچ تعارفی درست سر جای من، کله گذاشت و موتور خونه ی خر و پف را روشن کرد...

ای بسوزه پدر کم رویی! اگه دیشب خسرو خان با یه دُوَنگولی بدرقه شده بود، شاید کار ما هم بیخ پیدا نمی کرد

 

دوباره دوشنبه ی لعنتی

دوشنبه ها تا خرخره کلاس داشتم و همیشه آرزوم این بود که دوشنبه ها را یه بار هم که شده با خط قرمز توی تقویم ببینم! اما امان از یک روز دوشنبه ی تعطیل...

با موهای ژولیده و چشمای پر از خواب وارد کلاس شدم و سوژه ی خنده ی همکلاسی ها

حبیب از ته کلاس صدا زد: دیشب خوب خوابیدی عزیزم؟!(صدای خنده های قاه قاه بچه ها)

رضا گفت: خسرو خان دیشب آواز هم خوندن؟! و قس علی هذا...

 

اژدها وارد می شود!

 استاد پس از 40 دقیقه تاخیر و درست وقتی که ما کاملا مطمئن بودیم که نمیاد، تشریف آوردند! استاد شعبانی مردی بود با کت و سیبیل تکراری!!! آنقدر بداخلاق که با آدامس زانتان وارادتی هم نمیشد جویدش! مطابق معمول شروع به درس دادن کرد ( بطوری که حتی خداداد عزیزی غزال تیزپای آسیا هم گردش نمیرسید)

حین کلاس چندصدباری نگاه به ساعتم کردم و دائما به فکر این بود که خدا کنه این کلاس لعنتی تموم بشه، اما انگار استاد قصد داشت تاخیرش را با کلاس اضافه جبران کنه

 

من احمق می شوم

با یک حرکت گازانبری کیف و کتابم را جمع کردم و خواستم که از کلاس بزنم بیرون اما استاد بلند گفت:

-آقای ضیایی! از شما انتظار بیشتری میرفت! هنوز درس تموم نشده که شما اینقدر عجله دارید!!!

نمی دونم چی شد، اما صد در صد میزان حماقت خون من عدد432 را نشان می داد که جواب دادم:

انتظار چی؟! شما قرار بوده ساعت8 بیاید؛ اما ساعت 8 و 40 دقیقه اومدید! حالا از من انتظارم دارید؟؟؟

{صدای سکوت کلاس و بسته شدن در}

 

من "خاک بر سر" می شوم

از راه پله های سالن که پایین اومدم تازه فهمیدم که چه خاکی بر سرم شده! بچه ها بلا انقطاع  sms   میدادن و آمار شاخ و شونه های استاد را به استماع حقیر می رسوندن!!!

دوست داشتم مثل فیلمها برم زیر بارون و یقه ی پالتو ام را بکشم تا روی صورتم. بعد هم با بغض یه نخ سیگار روشن کنم و ...

اما از بد شانسی هوا کاملا آفتابی بود و من هم نه پالتو داشتم و نه سیگاری بودم! (حیف)

 

به کندن در اِستاد  و ابرام کرد

ساعت 10 بود و حوصله ی کلاس رفتن هم با من نبود. با خودم گفتم برم توی کتابخونه و یه کم مطالعه کنم. برای همین  سرم را عین بز اخفش پایین انداختم و راه کتابخونه را در پیش گرفتم. پس از یه کم بالا و پایین کردن توی قفسه ها مجله ای زرد( خیلی زرد؛ فرض کنید زردقناری) چشمم را گرفت. و بنده عینهو پلنگ صورتی شروع به ورق زدن مجله کردم.

بعد از یک ساعت تازه یادم اومد که امروز امتحان میانترم داشتم و بچه ها وقتی که من مجله میخوندم، امتحان 10 نمره ای میدادن...

 

به خاطر یک لقمه نان

فی الحال من فردی سرخورده و عصبی هستم و آماده ی انجام هرنوع ناهنجاری اجتماعی...

در همین حین،  قار و قور شکم صاب مرده پای بنده را به سلف گشود. انگار منتظر بودم که تا با کسی گل آویز بشم! خب از حق نگذریم شرایط هم مهیا بود. به سرآشپز گفتم:

این چیه؟! این برنجه یا شوربا؟!

سرآشپز هم که به نوعی از بچه های لب ِ خط محسوب میشد، سینه ی موی اندود خودش را 45درجه ساعتگرد جلو داد و گفت:

-همینه که هَ ... میخوای بخور و نمیخوای هِ ررررری!

 

وقتی به رگ غیرت یک دانشجوی غیر بومی بر میخورد!

انگار از اینجا به بعد را باید مثال فیلم فارسی های جاهلی برایتان شرح دهم!

ظرف غذا توسط اینجانب به منتها الیه سمت راست پرتاب می شود و سلف تبدیل می شود به  میدان جنگ! برای اولین بار عده ای از دانشجویان زخم خورده( به خاطر افزایش قیمت غذا از 2000ریال به 5980ریال ایرانی) به یاری بنده برخاسته و غوغا می کنند...

مسئولین سلف برای خاموش کردن اعتراضات با حراست هماهنگی های لازم را بعمل می آورد و پس از لحظاتی چراغ نارنجی گردان یک پژو 405 نقره ای رنگ دلهره ای عمیق در دلهامان پدید می آورد...

 

وارد پرانتز نشویم!!!

اینکه بنده با چه وضعی از سلف خارج شدم به خودم مربوط است! نه به سرآشپز ربطی دارد؛ نه به خسروِ کوفتی؛ نه حتی به شما

{همینقدر بگویم که کم مانده بود جناب حراست آفتابه به گردنمان کند تا دیگر از این غلط ها نکنیم!!}

 

ماحصل امروزمان

درسی که با استاد شعبانی داشتم را باید حذف کنم! احمقانه است که خیال کنیم دست  استاد آخر ترم برای ارفاق باز است! (بخوانید اینجانب را 100% مردود می کند)

داغ میانترم 10 نمره ای، جگر حقیر را رگ به رگ فرموده است (دعایم کنید)

فعلا هم در حراست منتظر طی ِ مراحل اداری هستیم! (خدایم رحمت کناد) 

 

نتیجه اخلاقی

حتی اگر پاستوریزه ترین دانشجوی ایرانی هم هستید؛ خسرو را به اتاقتان راه ندهید! تمام مکافات ما از قدم نحس او بود!

 

 


 

توجه:این متن برای یکی از مجلات دانشجویی دانشگاه شیراز آماده شده  لذا قبل از انتشار ، اجازه نشر از طریق این وبلاگ صادر شده است.


[ شنبه 91/10/2 ] [ 2:14 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک