| ||
یه بعدازظهر گرم درست وقتی که حوصله ات از دنیا و مافیها سر رفته ملافه ی سبز رو میکشی روی کله ی پوکت دوست داری هیچی تو این دنیا به تو ربطی نداشته باشه نه صدای سنگِ فرز همسایه نه خاطرات سگ بالدار حتی خشکی دریاچه ارومیه و خنکای کولر 5هزار پشت بوم تو رو بخواب میبره هنوز چشمات گرم نشده که... پوووف لعنتی دوباره کولر خاموشه میخوای زیپ دهنتو بچاکونی و به دنیا بد و بیراه بگی بلند فریاد میزنی: لامصب!!! مُردم از گرما!!! این بی صاحابو کی خاموش کرد؟! ---- پدر آرام می گوید: هوا خوبه پسرم! بیا توی حیاط . . . کلافه می شوی ملافه را مچاله میکنی و با اخلاق سگی به دیوار می کوبی! . . . توی حیاط هندونه قاچ شده بهت تعارف می کنن با خود میگویی: هی پسر! این بهترین پیشنهاده اخماتو وا کن هنوز خواب چشمانت بیرون نرفته یک گاز محکم به هندونه میزنی لعنتی... دوبازه زبانمو جویدم! شَتَرقققق - صدای کوبیدن هندونه به دیوار- . . . اما خوب که فکر میکنی، می بینی توی دنیا چیزای بزرگتری هم برای ناراحت شدن هست! مطمئن باش برادر! پس بیخودی پاچه نگیر نشو!!!
[ یکشنبه 92/3/26 ] [ 11:7 عصر ] [ راشد خدایی ]
[ پامنبری ها (7) ]
|
||
[ قالب وبلاگ : راشد خدایی ] [ قالب وبلاگ:تیم بچه مرشدی : bachemorshed ] |