ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

آغا جان چقدر شد؟!
میوه فروش در حالی با ماشین حساب ور میرود:

- قابل شما رو نداره پسرِحاجی! مهمون ما باش پسرِ حاجی

و تو با لبخندی تصنعی:

- خواهش می کنم!

-12 و پونصد و پنجاه! اما برای شما همون 12 و پونصد پسرِ حاجی...

با خود می گویی:

هی پسر، چه تخفیف سخاوتمندانه ای!

وای بحال اونایی که پسرِ حاجی نیستن!

و در حالی که میوه ها را در یک دست گرفته ای،

با دست دیگر بدنبال کیف پولت هستی!

اما 

اُه

لعنتی

اونو جا گذاشتی

.

.

همیشه همراه نداشتن پول برای تو مساوی است با شرمندگی

آرام تمام جیب ها را زیر و رو میکنی

یه مشت اسکناس مچاله

چند سکه ی خرد

سرجمع می شود شش هزار تومان

.

.

 هنوز شش هزار و پونصدتا عقبی!

مغازه شلوغ است و مردم هم پسرِ حاجی را زیر نظر گرفتن

راه فراری نیس

آرام و بدون اینکه کسی متوجه شود

شش هزار تومان به میوه فروش می دهی 

و درِگوشی میگویی:

معذرت میخوام! کیف پولم رو جا گذاشتم...

بعدا از خجالتتون درمیام

و در این فکر که قضیه همینجا ختم بخیر شد!

.

.

.

سعی داری سریع از جلوی چشم مردم گم شوی

تا از خجالت نمردی

اما

این لعنتی که دست بردار نیس

نه میوه فروش

نه اسکناس های مچاله

نه پول خرد

.

.

.

مثل مکس پین از پشت دخل شیرجه میرود بسویت

-پسر حاجی! قابل شما رو نداره

اگه پول میخوای من دارم

حالا بیا اینا پیشِت باشه؛ هروخ داشتی بیار

اصلا ما با حاجی حساب داریم

بجون خودم اگه ...

.

.

.

لعنت به این شانس!

حالا همه فهمیدن تو پول نداری

 

 


[ دوشنبه 92/3/27 ] [ 3:49 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک