ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

قسمت اول

با خسرو سر منقل نشسته بودیم. تلویزیون هم با کیفیت فول اچ دی اروپا را با زیر نویس نشان می داد. خسروخان  چنان در حس فرو رفته بود که هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست نگاهش را از شیشه ی تلویزیون جدا کند!
خلاصه بعد ازاینکه دیدم دیگر فایده ای ندارد و خسرو میخِ تلویزیون شده؛ در یک حرکت انقلابی تلویزیون را از برق کشیدم.

خسرو: چرا همچین میکنی دیوونه؟
من: الاغ خودتی!
+ مگه من گفتم الاغ؟
- بعدا که میگفتی!
+ اصلا ولش کن! من دیوونه ام، خرم، الاغم، قاطرم، اصلا هرچی تو بگی! اما یه چیزو نفهمیدم!
- ههههه. فقط یه چیزو نفهمیدی! بقیه ی چیزا رو میفهمی؟
+ شد یبار من باهات جدی صحبت کنم و تو منو مسخره نکنی؟
- آخه وجودت مسخره اس! مسخره!
+ حالا میذاری سوالمو بپرسم یا نه؟
- خب بنال!
+ بنظرت اونا چرا تو ناز و نعمتن ولی من و تو هشتمون گرو نُهمونه؟
- اولا بدبخت خودتی و اون قیافت! بعدشم اونا کی باشن؟
+ باز شروع نکن!  منظورم از اونا همون اروپایی هاست!
- خب این فک کردن نداره که! خدا نمیخواد اونا دهن کثیفشونو باز کنن و ازش چیزی بخوان! عوضش دوست داره من و تو هی صداش بزنیم!
+ اینم حرفیه ها! هههه ( وشروع به خندیدن کرد...)
- خب حالا دعا کن که اوضاعم خوب بشه منم قول میدم ببرمت آنتالیا عشق و تفریح!
+ بگو جونِ خسرو؟! این تن بمیره راس میگی؟
- خسرو را کفن کنم راس میگم! راستشو بخوای یه چند تومنی از عباس شوفر طلب دارم! طلبم صاف بشه، راست رفتیم ترکیه!
+ خب چرا از اول نگفتی؟! اصلا چرا نشستی؟ پاشو بریم! بریم در خونه ش آبروریزی راه بندازیم!

خلاصه خسرو خان آنقدر بر ما فشار فکری و روحی و بدنی آورد تا ماهم چونان جوانی خامی خود را مقابل خانه ی عباس شوفر یافتیم! عباس شوفر یکی از شوفران با سابقه ی محل ما بود که از قدیم الایام روایات مردانگی ها و خصوصا دست فرمان بیست ایشان گوش فلک را کر کرده بود! باید اینجا این پرانتز را هم باز کنم که مهمترین اتفاق زندگی عباس شوفر دنده عقب راندن از اتوبان قزوین به سمت تهران بوده و است و خواهد بود!

- ببین خسرو من که جرات ندارم برم در خونه ی عباس آقا، اما اگه تو جرات داری برو و بگو فلانی سلام رسوند و التماس دعا داشت!
+ لامصب الان چند ساله که پولت دستشه! هنوزم جرات نداری بری بگیریش؟! ای خاک تو اون سرت! خودم الان میرم و  (مقداری فحش با ضمیر مفرد مذکر غائب)
- هر غلطی میتونی بکن! فقط نگی که من این دور و برا هستم! من گم و گور میشم! تو هم نگو من اینجام!
+اوکی!

خسرو خان که حالا اروپا تمام دغدغه اش شده بود با چنان اعتماد به نفسی زنگ خانه عباس شوفر را به صدا درآورد که بنده نیز صددرصد به وصول پول مطمئن شدم!
القصه بعد از کمی عباس آقا با زیرپوش آبی و شلوار راه راه به همراه کلی پشم و مو و کرک سینه روبروی خسرو بدبخت ظاهر شد! خسروخان که چند دقیقه پیش میخواست عباس شوفر را لقمه پیچ کند حالا به لکنت افتاده بود
+ ببببببخشیییید... منزززززل عباس آقااااا؟؟
-  فرمایش!
(خسرو فقط مات موی سینه ی عباس شوفر شده است که مانند ژاکتی پشمی دلبری میکند!)
- چی میخوای بچه مُرده؟ بینم چرا اینقدر کج و کولی؟ صاف وایسا! سرتو بیگی بالا! سربالا گفتم، آهان! شونه پایین و سینه جلو!قوز نکن! نکن میگم! حالا شد! حالا مث بچه ی آدم بنال!
خسرو مو به مو دستورات عباس شوفر را اجرا کرد و باز با لکنت گفت:
+ البته قابل شومااااا رو نداره عباسسسسسس آقا! شما ارزززززشتون بیشتر از این حرفاس!
- بیبی منو! با توام! زر که میزنی لباتو غنچه نکن! اون زبون بی صاحابتو محکم تکون بده! مرد باش ! حالا بوگو دردت چیه؟
+ یه اندک مبلغی مال یکی از رفقا خدمت شما مونده بود! گفتم اگه شما نیاز ندارید و در و همسایه هم به کارشون نمیاد، خواهشا اگه صلاح میدونید بهمون برگرودنید که صاحابش ... صاحبش

شاید یکی از بزرگترین بدشانسی های بنده همین بود که عباس آقا من را از پشت دیوار دید که در حال دید زدن وکشیک کشیدنم! پس با صدای بلند گفت:
حالا دیگه بعد عمری این نرّه خر را میفرستی دم خونه ی من دنبال طلب! به ولای علی نباشه به خاک آ سد رضا که هنوز تازس چشاتو از تو دماغت میکشم بیرون تا بفهمی عباس آقا کیه!
سراسیمه از پشت دیوار بیرون جهیده و برای دلجویی از عباس آقا یه دیوان حرف مفت ردیف کردم:
عباس آقا ما خر کی باشیم بخوایم از شما طلب داشته باشیم؟ ما همین شلوار کُردی پامون هم از صدقه سری شماست! این الاغ یه چیزی گفت، شما چرا به حرفش گوش میدید؟ ما هر چی داریم و نداریم از دولتیِ سر شماست! بیشتر از این نابودمون نکن!

 

من و خسرو و اروپا...

مثل اینکه این حرفا اندکی عباس شوفر را نرم کرده بود. لکن عباس آقا گوش خسرو را گرفت و آنچنان کشید که گویی رباط صلیبی پایش کنده شد! سپس رو به من:
- ببین فکلی، بذ اون یقه ی کثیفتو صاف کنم! خودتم صاف وایسا...آهان... دیگه اینورا نبینمت! افتاد؟ حالا عَ جلوی چشام نابود شو! هررررری
خدا با ما یار بود که سالم از معرکه گریختیم. من که هنوز رعشه ی صحبتهای عباس آقا در بدنم ویبره انداخته بود رو به خسرو کردم و :
- فقط دعا به خونه نرسیم! وگرنه من و میدونم و تو!
+ حالا بیا و خوبی کن! اصلا به من چه!؟
 هنوز شاخ و شونه های من و خسرو تمام نشده بود که کیسه ای سنگین به صورتم خورد! کیسه پس از برخورد با صورت حقیر بر زمین پخش و محتویات آن که همانا مقداری زیادی اسکناس بود رخ نمایی کرد. با دستم چشمانم را مالیدم و گنگ و مبهوت از اینکه این پول ها از کجا آمده؟! پس این سوال با دیدن اصغر ماسینه (فرزند ارشد و خلف عباس آقا) در کمتر از ثانیه ای جواب یافت!
اصغر ماسینه: بابام گفت این پولو بکوبم تو صورتت! گفت دوس نداره دیگه اینورا ببینتت! گفت ... گفت... حالا هرچی گفت! اصلا به شما ربطی نداره! هرررررری
زنده شدن پول حس خوبی بود، پس تمام آن تلخی ها را از یاد بردم و بیخیال خسرو راهی منزل شدم.


پایان قسمت اول

 

 


[ یکشنبه 93/1/24 ] [ 6:37 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک