ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

صبح زودبود که به شهر علم وادب و... شیراز رسیدیم هوا هنوز روشن نشده بود. که از اتوبوس پیاده شدیم و با خیل عظیم مسافرکش ها روبه شدیم که عمدتا با اتومبیل های قراضه مشغول مسافرکشی بودند وهر کدام به نحوی دنبال پیدا کردن مسافر وتکمیل مسافر خود بودند .

توافق باراننده بر سرقیمت کار مشکلی بود که از عهده هر کسی بر نمی آمد و در آخر هم این مسافر بیچاره بود که سرش کلاه می رفت .

مقصد اول ما شاهچراغ بود و با پیکان مسافر کشی که حدودا چهل سال داشت به راه افتادیم در بین راه در خیابان های خلوت شیرازکه کم کم آماده شلوغ شدن بود دعا می کردم که زودتر به مقصد برسیم تا از این بوی سیگار وبوی بنزین اون ماشین قراضه اش خلاص شویم

بلاخره انتظار همه تمام شد واز دست راننده وماشینش خلاص شدیم و وارد حرم شدیم حدودا 1 ساعت مشغول زیارت شدیم و بعد برای اقامت با خانواده وارد بحث شدیم پس  و قرار شددر نزدیکترین هتل یا مسافر خانه جوارشاه چراغ برای کمتر از یک روزاقامت کنیم. پدرم که مسئولیت پیدا کردن آن را بر عهده داشت، با ما قرارگذاشت تا او به دنبال هتل میگردد ما در میدانی که درست رو به روی شاه چراغ بود استراحت کنیم شاید برای هر کسی دیدن افرادی که از آنها فقط موی کثیف وژولیده و چند سکه ای در کنار خود که نشانه خوبی برای گدابودنشان است،خوشایند نباشدولی ناچار بودیم ومسافر .

بلاخره پدرم برگشت و ما را تا هتل 7 ستاره راهنمایی کرد!!

بر سر در کهنه آن این جمله جلب توجه می کرد"مهمانپذیر درجه یک بو علی"  بله از همان سر درش معلوم بود که واقعا درجه یک است ! اما چاره ای نبود و باید ساخت و به قول معروف "لنگه کفش کهنه در بیابان غنیمت است"اما نه شیراز بیابان است و نه این مسافر خانه با این عظمت و کادر تحصیلکرده لنگه کفش!

  باوارد شدن به مسافر خانه دلم ازهر چه درجه یک و مهمانپذیر و از این حرف ها بود سیر شد .

اتاق سه در چهاری که در آن 3 تخت چوبی قرار داده باشند، و رو انداز های مال زمان "آقامحمد خان قاجار" هر بیننده ای را به وجد می آورد ،وبه درجه یک بودن آن مهمانپذیر اذعان می کند اما به قول پدرم عمر سفر کوتاه است وبازهم باید ساخت...

با اکراه ودر حالت خوف ورجا بر روی تخت های خوش صدا می خوابیم . صدا جیر جیر آن تختها آدم را یاد باغ ارم شیراز می اندازدو سر سختی آنها نیزمارا  یاد پاسارگاد . از فرط خستگی وراه زیاد به خواب می رویم خوابی همانند اصحاب کهف اما کوتاهتر چیزی حدود 6 ساعت در این فرجه زمانی پدرم با هزار زد وبند به دنبال بلیط کیش بود. بلیطی که برای فرداصبح می خواستیم تا هر چه زودتر از مهمانپذیر درجه یک زحمت کم کنیم و آن همه امکانات را ناچار در اختیار مهمانان خارجی قرار دهیم .

   ساعت 12 بود که پدرم به مسافر خانه رسید و به اتفاق هم ناهار خوردیم "کباب کوبیده شیراز"

اینجا این را اضافه کنم که شیراز در کشتن و قالب کردن گوشت خر در ایران مقام اول را داراست .

بعدخوردن ناهار باز به زیارت شاهچراغ رفتیم، زیارتی همراه با معرفت کامل از مردم شیراز !پس از زیارت از شاهچراغ از موزه ای که در جوار حرم بود دیدن کردم که واقعا آنجا نیز با موزه لوور پاریس برابری می کرد، موزه ای به فضای تقریبی حدود 200 متر که به غیر از من یک بازدید کننده دیگر داشت . فکر می کنم عمر هیچکدام از اشیاء آن به 20 سال نمیرسید.

کم کم شب شد و عمر سفر ما به شیراز کمتر ،باز باید ناچار به مسافر خانه برمی گشتیم و شب را به صبح می کردیم پس از وارد شدن به اتاق یکی ازاعضای کادر مسافر خانه که چیزی هم از زمان مصرف موادش نمی گذشت عنوان کرد که: تمام مسافرین ما باید طبق قواننین شناسنامه خود را در اختیار ما قرار دهند ،که باز هم این همه وظیفه شناسی درخور توجه بود چرا که بعد از این همه وقت، حال که چیزی حدود 5 ساعت دیگر به اقامت ما در شیراز نمانده به این امر خطیر اهتمام می ورزد .

شب، هنگام خواب یاد این قطعه شعر آمدم که واقعا چرا شاعر شیرازی می گوید:

"دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت -  رخت بربندم وتا ملک سلیمان بروم" چرا که ما که اهل یزد بودیم در وحشت ملک سلیمان گرفتار شدیم و آرزوی همان رندان سکندر خود را می کشیدیم .

نمی دانم شاید تقصیر خودمان بود که چشم بسته وارد آن مهمانپذیر شدیم و یا شاید تقصیر تابلوی "درجه یک " بود اما به هر حال خود کرده را تدبیر نیست .

 دیگر صبح شده و باید نمازصبح را نوبتی بخوانیم چرا که به خاطر استفاده بهینه از مکان جای نماز خواندن بیش از یک نفر نیست آن هم به زور . کم کم آماده رفتن می شویم ساک خود را می بندیم و روزنامه های کف اتاق را که بخاطر ضربه نخوردن به آثار نفیس ملی یعنی موکت های صفوی پهن کرده بودیم جمع می کنیم .بعد از پس گرفتن شناسنامه وارد خیابان می شویم ، خیابانی خلوت با یک رفتگر و صدای خش خش جاروی او وچند اتومبیل که هنوز چراغهای آنها روشن است . یکی از اتومبیل های مسافر کش ما را به فرودگاه می برد .

با سوار شدن درهواپیماوعبور از شیراز با تمام خاطرات تلخ وشیرین شیراز خداحافظی می کنیم....

                                                                                      پایان قسمت اول  
[ سه شنبه 87/6/26 ] [ 2:36 صبح ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک