ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

 

یکی بود یکی نبود.زیر گنبد کبود یه شتری بود که خوابش گرفته بود! شتر که علقش پاره سنگ بر میداشت،راست رفت روبروی لونه  ی مار و دراز به دراز خوابش برد!

مار خشمگین شد و گفت:مگه نمیدونی مار از پونه بدش میاد؟حالا جلوی لونه ی من سبز شدی؟!

قورباغه که شاهد این ماجرا بود گفت:آخه مگه شتر به این بزرگی را نمی بینی که میگی پونه؟عجب دوره و زمونه ای شده !!

مار فس فسی کرد وگفت: عمو جون، آب داره سربالا میره!تو برو ابوعطاتو بخون!راست گفتن که مردم عقلشون به چشمشون هست!

 مردم کلاغ را رنگ میکنن بجای قناری میفروشن!اونوقت تو میگی این پونه نیست،شتره؟

خلاصه مشاجره بین قورباغه و مار بالا میگره و نهایتا کار به گیس و گیس کشی کشید

 

 

قورباغه که کتک حسابی از مار خورده بود، رفت پیش روباه و از دست مار شکایت کرد اما بی خبر از اینکه روباه قصه ی ما  رفیق دزد بود و شریک قافله!

روباه وقتی که خوب به حرفهای قورباغه گوش کرد فریاد زد:

جلوی قاضی و ملق بازی؟چرا شعر میگی که توی قافیه اش بمونی؟ اصلا تو رنگ مار را بیبین، احوالش را نپرس!

جناب مار شما بفرمایید که شرح ما وقع چی بود!!!

مار بادی به غبغب انداخت و گفت:جناب قاضی؛ احسنت،مرحبا به این عدالت و قضاوت...

دست روی دلم نذارید که خونه، همه میدونن که من از پونه بدم میاد، امروز هم لب لونه ام سبز شده بود، اومدم بکَنَمش که این آقای قورباغه( با وجود دوستی دیرینه) اومد و کاری کرد که بقول معروف: تا مرا دم تو را پسر یاد است، دوستی من و تو بر باد است! حالا ریش و قیچی دست شما جناب روباه، این گوی و این میدان!دزد حاضر،بزم حاضر...

روباه هم که میدونست اگه مار بیشتر از این صحبت کنه،کار بیخ پیدا میکنه رو به قورباغه کرد و گفت:

قور قوری جون اظهارات جناب مار را که استماع کردی! دیدی که دفاعیات ایشون دادگاه را مجاب کرد، اما از اونجایی که روباه شش ماهه بدنیا نیومده و صبرش زیاد هست، اگر شاهدی داری به دادگاه معرفی کن و گرنه، باید بری زندان  تا عبرتی باشی برای آیندگان

قورباغه که دید یه چیزی هم بدهکار شده گفت: بله جناب قاضی شاهد دارم، شاهدم دُمَم هست!!!

در همین حین بود که غلغله ای در دادگاه بپا شد! روباه با چکش چوبی اش محکم به روی میز زد و گفت:ساکت! مگه تو روباه هستی که شاهدت دمت باشه؟

قورباغه گفت:بله جناب قاضی من برادر ناتنی شما هستم! روزگار بین من و اجدادم مفارقت انداخت،وگرنه خر همون خره! پالونش عوض شده! حالا هم تمنا دارم که حکمی صادر کنید که نه سیخ بسوزه، نه کباب!

روباه که در حقیقت سرد و گرم روزگار چشیده بود و حالا برای خودش گرگ بارون دیده ای شده بود، حکمی صادر کرد بدین شرح:

با توجه به اینکه، عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند! قاضی روباه اعلام میدارد، بنده هرگز براداری نداشته و ندارم لذا قورباغه باوجود اینکه شنا بلد نیست زیر آبکی هم میره ! پس باید او را بجایی تبعید کنم که، عرب نی انداخت...

بیچاره قورباغه که رفت به نان برسد،بجان رسید


 

پی نوشت: قصه ی نوشته های من هم این است که، شترها را نعل میکردند، کک هم پایش را بلند کرد !ما را چه به نوشتن؟؟؟

 

 


[ شنبه 91/2/23 ] [ 2:58 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

 

امان از انسان عصر جدید

شخصی پرسید،آن چیست که نهایتی ندارد؟!

شنید: پس از قدرت خداوند و مجموعه ی صفاتش که نهایتی ندارد، نفهمی انسان است که بقول شاعر، نه بدایه نه نهایه پیداست...

در سال 1895 به وسیله ادوارد مونک (1863 – 1944)، نقاش اکسپرسیونیست نروژی، تابلویی کشیده شد بنام جیغ یا فریاد(اگر دلتون میخواد حتی میتونید اسمش را بذارید عربده) البته لازم به ذکر است که این اثر سه برادر دیگری هم با همین نام داشت! اما یکی از آنها از بقیه معروفتر شد(همین تصویر)!

عجب

 

قیمت پایه این اثر 50 میلیون دلار اعلام شد و پس از رقابت نفس گیر هفت علاقه مند، این تابلو به یک خریدار ناشناس که به وسیله تلفن در حراج شرکت کرده بود، فروخته شد  .

با خودم فکر میکردم مگر چه حس ماورایی در این اثر مستتر است؟ یا مگر ما چند سال وقت صرف کشیدن این تابلو شده است که  به قیمت 120 میلیون دلار به فروش رفت و همه را متعجب کرد  .. .

 

جایی خوانده بودم ، که شخصی نمایشگاهی برپا کرد و تعدادی پاره خط مضحک را بر روی تعدادی بوم نقاشی کشید. از عده ای روشنفکر هم برای بازدید از گالری خود دعوت بعمل آورد! در کمال حیرت بازدید کنندگان نفهم هم شروع به تحسین از اثرهای بی معنی کردند وجالبتر اینکه  عده ای هم شروع به واکاوی ماورای اثر!

خیلی خوشحال!!!

 

اصلا برای روشن شدن عمق موضوع شما داستان خیاط مکار و پادشاه نادان(لباس نامرئی) را بیاد آورید!

امان از انسان امروز یا ما خیلی نفهمیم یا اونا!!!

 

بچه مرشد نوشت: اگر این نقاشی را مفت به من بدن، درِ آخور هم نمیزنم!!!

دوباره بچه مرشد نوشت: خوانندگان گرامی خرده نگیرید، بنده اندکی دستی هم در نقاشی دارم!

برای محکم کاری بچه مرشد نوشت: هر کی خریده کلاه سرش رفته( اصلا بنظر من چون خریدار ناشناس بوده، همون بنده خدایی که حراج را بپا کرده برای بازارگرمی الکی خواسته قیمت را میخواسته ببره بالا، که مالِ بد مونده بیخ ریش صاحبش)

 

 


[ شنبه 91/2/16 ] [ 2:8 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

 

یه قطعه از شعر حضرت حافظ رو برای خسرو خوندم( البته خر چه داند قیمت نقل و نبات) و با آه گفتم: ای کاش حافظ رو میشد از نزدیک دید!!! خسرو(لعنت الله علیه) هم با خنده گفت: کاری نداره! دوای دردت دست منه! بیا که اگه نیای نصف عمرت بر فناست!

ما هم خام حرفهای این ملعون شدیم و جاتون خالی رفتیم محضر یک استاد رمال(ایزو 9002  بخاطر مدیریت کیفیت هم داشت)

 لازم به ذکر است که اینجانب اعتقاد چندانی به اینجور مسائل نداشتم! اما بسوزد پدر نفهمی!

القصه، هنوز کفشمون رو از پا در نیاورده بودیم، جناب رمال خرناسی کشید و فرمود: بگیر!این هم نسخه ی تو!

عرضه شد:جناب استاد، بنده هنوز طرح مشکل نکردم! شما به این زودی من و نسخه را پیچوندی و دِ برو که رفتیم؟؟؟

رمال موهای شبیه موکت اش را تکان دلبرانه ای داد و فریاد زد: خاموش!!! شیاطین به من الهام کردند!

 

 

من و خسرو هم ساده و زود باور، جل و پلاسمون رو جمع کرده و پاشنه ی گیوه را توی خونه ی خودمون کشیدیم(لعنت بر آدم بی جنبه ی احساسی)

خسرو خان که از ابتدای واقعه مثل کنه ی دندان تیز بورکینافاسویی به من مَچ شده بود، دماغشو یه وری (فرض کنید همانند دری که همیشه روی یک پاشنه میگرده) بالا کشید و گفت: دِ لامصب، بازش کن که مُردم از فوضولی!!!

گفتم: خفه شو حواسم پرت میشه! اگه عجله کنم شاید شیاطینش بپَره!!!با ظرافت خاصی لای دعا رو باز کردم و این جمله را دیدم!

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا، اما یه کلمه آخر خوب نوشته نشده بود و اون این بود( حافظوفیس)

با همفکری خسرو شروع کردیم به باز خوانی کلمه ی مجهول! خسرو که مخش تا دوم دبستان بیشتر یاری نکرده بود، چند گزینه رو مطرح فرمودن:

1- غلاموفیس

2- سهرابوفیس

3- سقراطوفیس

4- حافظوفیس

اما تاکید که شما طبق اولویت برو جلو که تا خسرو را داری غم نداری!!!

برای بار هزارم گول خسرو را خوردم و بلند خوندم:

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا غلاموفیس!

تا جمله تموم شد،انگار صاعقه ای از آسمون اومد و من رو برد به چارتا خیابون اونطرفتر! درست کنار یه پیکان گوجه ای، با لاستیک دورسفید مارشال!

بدبختانه درست خوردیم به تور آقا غلام،راننده ی با مرام خطی!

آقا غلام یه بادی به سیبل انداخت و گفت: موعلیک! عشقی بیا بالا!

گفتم: خیلی ممنون آقا غلام، مزاحم نمیشم!

گفت: شکیلا آهنگ جدید خونده! بیا با هم گوش بدیم! بیا که وقت تنگ است و اعمال بسیار...

دیدم اگه دیر بجنبم،تا آخر شب باید با آقا غلام شکیلا و عباس قادری گوش بدیم!پس گلویی صاف کردم و دوباره وِرد رو بلند خوندم،اینبار با اولویت دویُم:

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا سهرابوفیس!

چشمتون روز بد نبینه! این صاعقه ی از خدا بی خبر ما رو کله کن کرد و انداخت میون کوچه های قدیمی کاشون!

از راه نرسیده صدای ترمز یه لندرورِ لجنی اومد! مردی با ریش بلند و موهای مجعد مشکی پرید جلوم! با لبخند جالبی گفت: جوون مهمون ما میشی؟ منم که همیشه از تعارفات بیخودی خوشم نمیومد و از اونجایی که میخواستم یه ضد حال 3امتیازی بهش بزنم، گفتم:با اجازه ی خسروخان،بلــــــه!

مرد پر مو هم باز لبخندی زد و گفت: پس بذار یا الله بگم؛ چون مادرم توی حیاط داره ریحان میچینه!خوبیت نداره!

اصلا یه کاری، من یه قایق خریدم!بیا با هم بریم قایق سواری.

گفتم:مثلا کجا؟

گفت:پشت دریا! همونجایی که مردمش به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف

ما که هنوز توجیه نشده بودیم، گفتیم: برو عمو!حالو گیر اوردی!توی کاشون میخوای قایق سوواری کنی؟

بعد هم بلافاصله با یه حرکت گاز انبری رفتیم سراغ اولویت سِیُم!

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا سقراطیفوس

حالا شما تصور کنید که از کاشون تا روم قدیم چه صاعقه ای باید بیاد!!!

آقایی که شما باشید ما راست افتادیم وسط حیات سقراط اینا! خانمش( گزان تیپ) که جای خواهری خانم با فهم و کمالاتی بود مدام فریاد میزد؛ ایهاالناس  به دادم برسید! آخه توی این شهر یه مرد پیدا نمیشه که حق منو از این از خدا بی خبر بگیره...

بنده هم که فهمیدم دعوای زن و شوهری است سریع جوگیر شدم و یخه ی آقای سقراط رو گرفتم( زن و شوهر دعوا کنند؛ ابلهان باور کنند)

 

 

اول چند تایی بد و بیراه با صیغه ی مفرد مذکر حاضر بارش کردم و یه چک خوابوندم توی گوش چپش!بعد هم با ناراحتی صدایی تو گلو انداختم و گفتم: مگه مرض داری که مدام آبجیمون رو اذیت میکنی؟!

خانم گزان تیپ که شوکه شده بود؛ از اونطرف حیاط صدا رسوند: هی گنده بک!ولش کن کشتیش!حالا ما یه چی گفتیم، شما برا چی نخود آش میشی؟حالا گیریم که آقامون اهل کار و بار نیست!همه اش هم وسط خونه نشسته و داره برای خودش فلسفه میبافه! اما دلیل نداره شما تو کاری که بهت مربوط نیست فوضولی کنی!!!برو گمشو تا 110 رو خبر نکردم!

بنده هم خیالم تخت بود که توی قرن بوق اصلا تلفنی وجود نداره، یه فیگور لاتی گرفتیم و گفتم: حالا نریم چی میشه!؟

سقراط اومد که کلاس فلسفه بذاره؛ شاگردش افلاطون مثل تیر غیب رسید و سریع از توی جیبش یه گالاکسی نُت مامانی بیرون آورد!

اینجا بود که من مطمئن شدم که تمدن بشری در طول تاریخ بار ها نابود شده و ما خیال میکنیم اِند تکنولوژی و سیستُم هستیم...

افلاطون تا گفت:الو،110 بنده فِلِنگ رو بستم و وِرد آخر رو به امید خدا خوندم:

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا حافظوفیس!

اینبار صاعقه هم نزده بود، یه چیزی توی کله ام سنگینی کرد، از صاعقه بدتر!چشم واکردم دیدم خسرو داره صدا میزنه:هوی!پاشو!صبح شده!!!

پی نوشت: اگر با حس اوراد را خوندید با عرض شرمندگی باید عنوان کنم که زِکــــی

مخلص شوما:بچه مرشد

 

 

 

 

 

 


[ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 1:15 صبح ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک