ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

حتی تصورش هم مو  به تن آدم 

سیخ میکنه!

اینکه خونه پُرِش بیشتر از سه چار ماه بیشتر وقت نداری!

اینکه بعدِ  یه عمر یَلّلی  تَلّلی  به آخر خط برسی!

اینکه دیگه خبری از ولگردی و ولنگاری نیست!

اینکه باید مسخره بازی هاتو بذاری کنار

اینکه دیگه تو اون آدم قبل نیستی!

اینکه...

.

.

.

خیلی درک این موضوع برات سخته

که دیگه بزرگ شدی

و باید مثل بزرگا رفتار کنی

سخته به این موضوع فکر کنی

که مجبوری حداقل سی سال خودتو یه جا مشغول کنی!

سخته که هر روز یه سیبیل و کت شلوار تکراری داشته باشی

و سختر از اون اینکه

هر روز با یه لبخند احمقانه به رییست بگی:

بله آقای رییس! حتما همینطوره که شما میفرمایید.

.

.

مطمئن باش داغون میشی وقتی به این فکر کنی

که باید بیخیال قول و قرارهای کودکی بشی!

اینکه تصمیم داشتی یک روز مغازه اسباب بازی بخری

و تمام اسباب بازیهاشو برای خودت نگه داری!

یا به این فکر کنی که دیگه خبری از خواب تا لنگه ی ظهر نیست

.

.

.

پوووف

حالم خوش نیس برادر

درک کن حال انسانیو که  از حالا داره به بازنشستگی فکر میکنه!

انسانی که دیگه ،                                            

                             انسان نیست

 

 


[ چهارشنبه 92/3/29 ] [ 4:9 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

آغا جان چقدر شد؟!
میوه فروش در حالی با ماشین حساب ور میرود:

- قابل شما رو نداره پسرِحاجی! مهمون ما باش پسرِ حاجی

و تو با لبخندی تصنعی:

- خواهش می کنم!

-12 و پونصد و پنجاه! اما برای شما همون 12 و پونصد پسرِ حاجی...

با خود می گویی:

هی پسر، چه تخفیف سخاوتمندانه ای!

وای بحال اونایی که پسرِ حاجی نیستن!

و در حالی که میوه ها را در یک دست گرفته ای،

با دست دیگر بدنبال کیف پولت هستی!

اما 

اُه

لعنتی

اونو جا گذاشتی

.

.

همیشه همراه نداشتن پول برای تو مساوی است با شرمندگی

آرام تمام جیب ها را زیر و رو میکنی

یه مشت اسکناس مچاله

چند سکه ی خرد

سرجمع می شود شش هزار تومان

.

.

 هنوز شش هزار و پونصدتا عقبی!

مغازه شلوغ است و مردم هم پسرِ حاجی را زیر نظر گرفتن

راه فراری نیس

آرام و بدون اینکه کسی متوجه شود

شش هزار تومان به میوه فروش می دهی 

و درِگوشی میگویی:

معذرت میخوام! کیف پولم رو جا گذاشتم...

بعدا از خجالتتون درمیام

و در این فکر که قضیه همینجا ختم بخیر شد!

.

.

.

سعی داری سریع از جلوی چشم مردم گم شوی

تا از خجالت نمردی

اما

این لعنتی که دست بردار نیس

نه میوه فروش

نه اسکناس های مچاله

نه پول خرد

.

.

.

مثل مکس پین از پشت دخل شیرجه میرود بسویت

-پسر حاجی! قابل شما رو نداره

اگه پول میخوای من دارم

حالا بیا اینا پیشِت باشه؛ هروخ داشتی بیار

اصلا ما با حاجی حساب داریم

بجون خودم اگه ...

.

.

.

لعنت به این شانس!

حالا همه فهمیدن تو پول نداری

 

 


[ دوشنبه 92/3/27 ] [ 3:49 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]

یه بعدازظهر گرم 

درست وقتی که حوصله ات

از دنیا و مافیها سر رفته

ملافه ی سبز رو میکشی روی کله ی پوکت

دوست داری هیچی تو این دنیا به تو ربطی نداشته باشه

نه صدای سنگِ فرز همسایه

نه خاطرات سگ بالدار

حتی خشکی دریاچه ارومیه

و خنکای کولر 5هزار پشت بوم تو رو بخواب میبره

هنوز چشمات گرم نشده که...

پوووف

لعنتی

دوباره کولر خاموشه

میخوای زیپ دهنتو بچاکونی و

به دنیا بد و بیراه بگی

بلند فریاد میزنی:

لامصب!!! مُردم از گرما!!!

این بی صاحابو کی خاموش کرد؟!

----

پدر آرام می گوید:

هوا خوبه پسرم! بیا توی حیاط

.

.

.

کلافه می شوی

ملافه را مچاله میکنی و با اخلاق سگی به دیوار می کوبی!

.

.

.

توی حیاط هندونه قاچ شده بهت تعارف می کنن

با خود میگویی:

هی پسر! این بهترین پیشنهاده

اخماتو وا کن

هنوز خواب چشمانت بیرون نرفته

یک گاز محکم به هندونه میزنی

لعنتی...

دوبازه زبانمو جویدم!

شَتَرقققق - صدای کوبیدن هندونه به دیوار-

.

.

.

اما خوب که فکر میکنی، می بینی

توی دنیا

چیزای بزرگتری هم برای ناراحت شدن هست!

مطمئن باش برادر!

پس بیخودی پاچه نگیر نشو!!!

 

 

راشد خدایی

 


[ یکشنبه 92/3/26 ] [ 11:7 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک